#جورچین_پارت_147

- یخ زدی؟

یخ نزده از وحشت واضطراب تمام تن اش سِر و منجمد شده، نوک انگشتان دستش هنوز یخ و درحال لرزش بود.

تمام تن اش از کاری که کرده روی ویبره بود که خنده بلند مرد از لای کلاه کاسکت هم به گوشش رسید:

- چیه، گرخیدی!؟

حماقت بود تا ترس، کله اش داغ و نبض زده درحال انفجار که افسارش را دست مرد کینه توزی مثل او داده، سخت پشیمان بود اما راهی که رفته، راه بازگشتی باقی نذاشته وباید تا ته این بازی را بدون رغبت و دلسوزی به پایان می‌رساند.

- نه، فقط فشارم افتاده.

قفسه سینه اش بخاطر دویدن خس خس می کرد، سرش تیر می کشید عجیب، حتی نمی توانست راحت فکرکند که امشب چه بلایی سر مه‌گل بی‌نوا می آمد.

***

ته خنجره اش می سوخت، تمام صورتش گز گز می کرد، با درد ودرماندگی همان جا وسط بیان بی آب وعلف می نشیند، از ته دل ضجه می‌زند، آرتا بی درنگ با صورت برافروخته و خشمگین از اتومبیلش پیاده می شود، باقدم های تند ومحکم جلوی پای؛ مه‌گل با انزجار می ایستد و تمام آب دهانش را جمع کرده و کناریش پرتاب می کند:

- ننگم می آد بگم تو یه روزی عشق من ونفس اصلا تمومم زندگی من بودی ولی حالا...

نفس درسینه پرسوز وعاجزش، محبوس شده؛ تکه تکه با هربار فرو دادن بزاق نداشته دهانش، نفس را هم بیرون می دهد:

- آ... آرتا داری... داری اشتباه...

- دهنتو ببند بی همه چیز!

فریاد رعب آور آرتا، مو بر تن سیخ و صدا را در نطفه خفه کرد.

این آرتا را نمی شناخت، وحشت و اضطراب تمام وجودش را احاطه می کند که با حالتی عجیب جلوی پایش روی پاشنه پا زانو زده با درماندگی و وا رفتگی سری به سمت صورت بی روح اش مایل می کند:

- جان آرتا بگو دروغه، بگو همش یه شوخیه، چمی‌دونم بگو از سر بی‌کاری همچنین کار احمقانه ای کردی تا...


romangram.com | @romangram_com