#جورچین_پارت_149
سُرابه اشک هایش با شوک شنیدها، ناباور وگنگ متوقف میشوند، بینی اش را بالا کشیده با صدای خش دار ودو رگه به یقه پیراهن چهارخانه آرتا با ضجه چنگ می زند:
- چی... چی میگی تو... می خوای... می خوای بگی... بگی که...
دق اش داده با سکوت وخشم وافری، رفت وبرگشت چشمان اش به رخ زیبای دلبرکش، آهسته و زنگ دار رو در روی صورتش می گوید:
- اونا شرف من رو هدف گرفتند نه جسم تورو، کاری کردند که دیگه نتونم تو صورت خودم حتی نگاه کنم چون همش قیافه تو، توی ذهنم میآد، این که جای من تو تقاص پس دادی، اونم بی گناه.
مماس شانه اش روی زمین خاکی می نشیند، چه اهمیتی داشت شلوارجین وپیراهن شکلاتی تمیزش خاکی و کثیف می شود، وقتی دنیا با تمام ناملایمت هایش؛ کمر همت بسته تا پدر هفت دولت ونسل اش در بیاورد.
در سکوت و فکری مشغوش به دور دست ها خیره میشود، مه گل هنوز از شوک گفته ها در نیامده، هنوز به گوش هایش اعتماد نداشت.
باورش سخت که نه غیرممکن به نظر می رسید. وقتی حتی نمی داند کی هچنین خاکی برسرش آمده که بخاطر نمی آورد.
- من... من نمی دونم، یعنی اصلا یادم نیست...
آرتا بی حوصله نفسش را بیرون داده با نوک کفش به کلوخ های جلوی پایش می کوبید:
- حتما بیهوشت کردند دیگه!
ناامید و با استیصال صدایش زد:
- آرتا...!؟
تکانی به بدن سنگین و قامت خمیده اش داده، به کمر معشوقه اش با غریبی تکیه می زند:
- تاوان من رو، ازتو گرفتند نامردا...
با صدای خس خس مهگل و خش خش زیرپایش، با بهت و گیجی از روی گردن نگاهش می کند.
romangram.com | @romangram_com