#جورچین_پارت_139

- مگه خواب ِ فیله که بیدار نمی‌شه، خواب به خواب شده، چیه! مه‌گل؟

پلک محکمی زده ودست‌ش را مشت درهم گره می کند، با لحن آرامش بخش تصنعی سری می جنباند:

- چی بگم والا خاله.

گیلدا ناراضی پشت چشم نامحسوسی نازک کرده باتوپ پر سمت اتومبیل می رود، تا که درب راباغیظ باز می‌کند از دیدن مه گل با آن وضعیت درجا جا می خورد.

باشک و دولی سرش را برگردانده تا سوال ذهن‌اش را از شیوا جویا شود که متوجه شده او با نوک کفش به آسفالت می کوبد.

احساس ناخوشایندی کرده، چیزی ته دل‌ش را آزار می داد، شک خوره به جان‌ش انداخت. با فکری مغشوش شده نگاه دقیقی به خاک مانتو وچهره زرد ومات دخترکش خیره شد.

دل‌ش گواهی خبر بد را می‌داد. درحالی که سیر وسرکه جایش را به مذاب کردن آهن وفلز داده بود!

هرچه خودخوری کرد، نتوانست جلوی نگرانی اش را بگیرد با چشمان حدقه زده، گردنی سمت شیوا چرخاند:

- این چرا اینقد رنگش پریده اس؟ تازه مانتوشم خاکی خاکیه که!

پوف کلافه وحرصی شیوا باتضرع به گوشش می رسد:

- من خبر ندارم خاله، وقتی از باشگاه اومدیم مانتوش همینجوری بود.

حیران چانه بالا انداخته باتعجب به هرمز اشاره ای می زند:

- بیابریمش خونه، بچم خوابه، بیدار نشه.

هرمزخان بی علت عصبی نبود، حال وروزش بعد از دیدن آشفتگی مه‌گل وسکوت وتعلل شیوا جای یک سوال بزرگ را در سرش باقی گذاشته با اخم های پیوند زده سری تکانده؛ نزدیک تر می رود تن دخترکش را با دوست بلند می کند.

- بریم تو خانوم.

خودش می گوید بدون لحظه ای مکث کردن باشتاب وارد حیاط همراه مه‌گل خواب آلود می شوند. وزش باد صدای جیرجیرک بالای درخت صنوبر، تنها سمفونی محله ساکت وآرام بود.


romangram.com | @romangram_com