#جورچین_پارت_138
- اون شب نگین تموم شد رو هیچ وقت یادم نمی ره، اونا باعث شدن که نگین بشه یه تیکه گوشت سنگ شده که...
....***.... چشم درشت می کند، مرد بدون ملاحظه باخشونت پنجه لای موهای شبرنگ شیوا کشیده و وادارش می کند تا همکاری کند. گرچه دیگر حالش از زندگی خسته کننده وتعقیب کردن دخترک روی تخت بیزارش کرده بود اما به میل خودش راضی بود و خوشنود!
***
جلوی درب خانهاشان توقف کرده بدون اهمیت به چهره بی رنگ وروی مات مهگل چشم می دوزد.
گوشه لبش بالا می رود وساعت تلفنش روی دونصف شب را نشان میداد. قطعنا این دیرآمدن مهگل زیادهم به چشم گیلدا وهرمزخان نیامده که با او تماس نگرفته بودند.
بی تفاوت سری چرخانده ودستگیره را لمس می کند، ناله خفیف وآه مانند مهگل را شنیده وپوزخندتلخی می زند، بی حس وبدون ملاحظه از خودرو پیاده شده و باعجله اما آرام شاشی زنگ خانهاشان را می فشارد.
به دقیقه نکشیده درب بازشده وصدای هول شده گیلدا گرفته به گوشش می رسد:
- مهگل اومدی... وای!
خداروشکر اومدین؟ دیگه داشتم می اومدم اون باشگاه کوفتی مگه تاکی بازه؟
شیوا زبانی روی لبهایش می کشد، چهره اش درهم شده، ورم کرده وجای جایش ذوق ذوق می کرد:
- ما تادیروقت باشگاه بودیم ولی مهگل توی ماشین خوابش برده بود مجبور شدم آروم برونم تا بیدارنشه!
صدایی نیامد به جایش هرمز بالباس بیرون که انگار واقعا قصد پیگیری را داشتند با ابروهای درهم و چهره برزخی به شیوا سری تکان می دهد:
- کجاست الان؟
لبش را گزیده باز دردش آمد، پوفی کشیده بالبخندتوخالی ازحسی با دست به داخل خودرو اشاره می دهد:
- خوابه!
romangram.com | @romangram_com