#جورچین_پارت_135
شیوا دستی برایش تکانده و وارد اتاق می شود، مه گل بعد از خداحافظی ودست تکان دادن برای دوستانش از پله های سنگ مرمری باشگاه بالا می رود، درحینی که بینی اش را بالا میکشد احساس سرگیجه داشتن و ضعف شدید می کرد.
متعجب شد باکمک دیوار و تاری دیدلحظه ای، نفس سنگین تری کشیده و قفسه سینه اش درد می کرد:
-وای خدا!
احساس ضعف و سست شدن پاهایش را داشت، نوک انگشتان پاهایش گز گز می کرد، از درون داغ بود اما از بیرونی سرد!
حالاتش را نمی فهمید، به زور و اجبار آهسته سمت اتومبیل پارک شده جنب جدول، دزدگیر را زده و به سختی از درب گرفته وتن اش را داخل می اندازد پشت رل می نشیند.
- اوف خدا!
با درد سه مشت به زانوی پایش می زند، باورش نمی شد احساس خستگی و بی قراری می کرد، رنگ دانه های ریز عرق روی پیشانی وکنارشقیقه اش سریز می شدند، مات ومبهوت کولر ماشین روشن کرده، با دلهره به سختی پشتی صندلی تکیه می زند:
- چی شد یهو؟
با دوانگشت سبابه وشصت لای چشمان خسته اش را مالش می دهد، باز سرش گیج می رود. نمی داند ونمی فهمد چه بلایی سرش آمده، چرا یک باره بدنش افت شدید کرده یا اصلا چرا موقع تمرین این همه انرژی داشته و حالا ضعف جسمانی بر ناتوانی اش غلبه کرده؟
- من اومدم.
باصدای شاد شیوا، لبش را سابیده و با چشم نگاه اجمالی حواله اش می دهد:
- شیوا جان لطفا بیا جای من، تو برون من اصلا حالم خوب نیست.
شیوا مکث کشداری کرده وزیرکانه نگاه دقیقی به عرق نشسته روی سر وصورتش را می کاود، انگار جواب داده!
- باشه مهگل جوون، بیا این ور تامن بشینم.
مه گل در تکاپوی عجز افتاد و ناتوان تر بدون آنکه پیاده شود، تن اش را از روی پشت رل برداشته و جای صندلی شاگرد راننده جای گرفت.
romangram.com | @romangram_com