#جورچین_پارت_136

قفسه سینه اش سنگین و کوبش نبض قلب‌ش تند شده و یکی در میان!

بزاق دهان به سختی بلعیده ومردمک چشمان‌ش در حدقه با ترس چرخیده، نگران با هراس دست‌ش بند داشبرد ودست دیگرش را به پشتی شیوا حائل می کند:

- شیوا فکرکنم دارم تشنج می کنم، قلبم... قلبم...

نفس‌ش با گفتن این حرف بندشده و آرام آرام احساس خفگی به گلوی‌ش دست می دهد، مردمک چشمان‌ش گرد ودرشت شده، بزاق خشکیده اش را مدام می بلعد تا بلکه ذره ای آب را فرو دهد اما انگار ته مانده هام قصد فرو رفتن ندارد.

شیوا در خونسردی سویچ را چرخانده با لبخندمرموزی بطری معدنی رو به رویش را سمت مه گل در تقلا وجنب وجوش‌ش می دهد:

- چیزی نیست، نترس حتما بخاطر فشار تمریناست وگرنه...

- ش... شی...شیوا... من... من...

مه گل به درستی نمی توانست جمله اش را ادامه دهد. با کرختی و بی حسی که گریبان گیرش شده با وحشت پلک محکمی می زند با درماندگی و وا رفته چنگی به گلو وگردن‌ش می کشد، فشار می دهد تقلا می کند تا آوایی یا جیغی از ته دل حلقوم‌ش بیرون آیید، اما کم کم تنگی نفس و کمبوداکسیژن به ناتوانی اش غالب شده، دستان‌ش شل کنار بدن‌ش روی صندلی می افتد وچشم های‌‌ش با قطره اشکی که از گوشه سمت چپ‌ش می ریزد به دنیای بی خبری فرو می دهد وبیهوش می شود.

شیوا سیستم را روشن کرده با پلی کردن موزیک شاد، روی صندلی با انگشتان‌ش روی فرمان ضربه می گیرد، مقصدش را به سمت شرق شهر تغییرجهت می دهد همزمان برای خودش با بی تفاوتی مه گل وحال و روزش، همراه خواننده همخوانی می کند...



لب به زیردندان گرفته و پرافسوس به چهره غرق بیهوشی مه گل چشم می دوزد، مرد که کارش را اتمام کرده از روی تخت بلند می شود با لبخندپهنی که روی صورت‌ش جاخوش کرده، جلوی شیوای صامت می ایستد:

- چیه؟

چرا اینجوری نگام می کنی؟

شیوا مغموم وگرفته پلک سنگینی روی هم می گذارد، باورش سخت بود که زندگی دوست‌ش را خراب کرده حتی اگر به نیت انتقام جلو رفته. از لای دندان های سفت شدش آرام غرید:

- ماخیلی بی شرفیم که زندگی اونو ازش گرفتیم، طرف حساب ما آرتا بود نه مهگل!

مرد بی تفاوت با پاضربه ای به پایه صندلی شیوا زده، سری برگردانده به جسم دختری روی تخت چشم می دوزد:


romangram.com | @romangram_com