#جورچین_پارت_131
- شنیدم می خوای کارکنی؟
دستش در آب خشک شده و متعجب سرش را روی گردن می چرخاند، جزء مه گل کسی خبر نداشته!
متعجب وباتردید لبانش کم جان باز می شوند:
- کی... کی بهت گفته؟
چشمان آرتا در آرامش بسته شده و از ته دلش صادقانه می گوید:
- مهگل، ولی اینم گفت تو از ترس بابا ومامان نتونستی کار پیدا کنی، البته منم بهت حق می دم بالاخره تو بزرگ شدی ومی تونی خودت کارات انجام بدی اما صلاح دید وخیرت بزرگا می خوان، اگه حرفیم می زنن واسه خودته که اذیت نشی.
خم شده کاسه به کاسهی زانوی آناهیتا می چسباند، به عادت بچگی اش، دست دور گردن خواهرش حلقه می دهد:
- نمی خواد خجالت بکشی، من با بابا صحبت می کنم لازم نیست نگران بشی، فقط اگه بخوای شرکت کوروش اینا کار کنی من حرفی ندارم منتهی کار دولتی خیلی بهتره اگه ازمن می شنوی، برو دنبال کار دولتی نه شرکت و کارخونه اینا اگه ورشکستی چیزی شد لنگ کار وحقوق بیمه نباشی.
نصیحت آرتا به مزاقش خوشش آمد با لبخندپهنی که تمام دندان های سفیدش را به نمایش می گذاشت، گردنی گرداند:
- راست می گی داداش؟
آرام پلک روی هم باز وبسته می کند درنهایت با بلندشدن از جایش، دست لای جیب فرو کرده جدی آمرانه میگوید:
- منبعدم دیگه حرفاتو به خودم میگی، بی واسطه و وساطت کسی، اوکی؟
خنده نازی کرده و باعجله و شوق جستی می زند از گردن آرتا آویزان می شود:
- چشم داداشی، هرچی تو بگی. هرچند فکر می کردم بری اون ور مثل اون وریا سرد وبد بشی ولی ثابت کردی هنوزم همون داداش مهربون خودمی.
romangram.com | @romangram_com