#جورچین_پارت_127
- بیا بشین گلوی تازه کن.
رو به مه گل هم با همان اخم ظریفش، اشاره کوتاهی به مبل ها کرده:
- توام بشین.
آرتا لبخندمحجوبی زده ولی جدی روی مبل می نشیند، نگاه خیره اش را به مه گل داده و سپس با تک سرفه ای رو به گیلدا سری می چرخاند:
- اومدم با مهگل حرف بزنم.
نیم نگاهی حواله دخترکش می دهد سپس خونسرد فنجان را برداشته کمی از محتویاتش می چشد:
- اگه حرفی مونده باید توی سالن بزنید، و اگه حضورمن ناراحتت می کنه من توی آشپزخونم اما حواسم بهتون هست.
مه گل حرص می خورد اما آرتا لبخندمحوی زده وسرش را با تبسم کشداری پایین می اندازد، درحال رو به راه کردن خواسته اش بود که چطور بیان اش کند که باز صدای گیلدا روی افکارش خط دار می شود.
- اول باید بگم تو هروقت دوست داشتی می تونی بیای ولی اینم در نظر بگیر ما این جا دختر مجرد داریم که از قضا قبلنا توسط خودت، یبار جلوی همه اونم درست شب نامزدی تون آبروش رفته...دیگه نمی تونم بهت اعتماد کنم حق بده ودلگیرنشو، دخترمنم بعداز کلی دارو ودرمان تونسته بازم روی پا سرپا شه پس حق بده بازم نگران آیندش باشم و نخوام تو دوباره بهش نزدیک بشی!
چشمان شرمزده مهگل یکباره بیفروغ و کدر میشود و با نگاه اپیسلونی آرتا ذره ای از موضع اش را کم نکرده، تداخل پیدا میکند. هردو مردد و دنیای تردید، هیچ بدتر با زبان وکلام التیماتوم گیلدا را به گوش دو جوان ناپخته می سراند.
***
طول وعرض اتاقش را باسرگردانی وهیجان از قرار فردا پیمود. استرس داشت اما تمام فکرش حول لحظات قبل بود. همانی که آرتا دستش را لمس کرده و از خیرگی او چندین حس ملوس وشیرین تمام وجودش را گرفته، لبش را هیجان وشوق زیر دندان می گیرد.
هنوز گرمای ساطح شده آرتا را با بی قراری حس می کند.
- دیوونه من معلوم...
باشتاب وعجله سمت تلفن می پرد با ذوق این که شایدآرتا پشت خط باشد بدنه تلفن را چنگ می زند و بالحن شادی هیجان زده جواب می دهد:
romangram.com | @romangram_com