#جورچین_پارت_126
شصت مردانه اش روی لبان سرخش کشیده می شود، حرف باقی مانده و چشمان درشت شده اش بی نهایت به یشم نگاه اش می آمد.
صحنه ای هنری خلق کرده و دلش از این همه نزدیکی و زیبای مدهوش آور دلبرکش، می گیرد.
می ترسد که نرسیده به چشمه جوانی و بهشت زمینی، او را از خودش بگیرند، طردش دهند یا خدای نکرده بلاهای زمینی وانسانی سرش بیاورند.
سیبک گلویش با یادآوری قسم ای که هشت سال پیش در اوج بدبختی و حماقت شنیده در گوشش پژواک می شود.
" آرتا قسم می خورم همین جوری که زندگی من رو نابودی کردی منم زندگی تورو با تموم خوشیات، نابودت کنم، به همون خدای که بهش اعتقاد داری ازت نمی گذرم مگر این که زندگیت رو تباه کنم اونم با کسی که خاطرت رو می خواد!"
ناخواسته پلک هایش روی هم بسته می شود و آه از اعماق سینه پر درد اش می کشد.
ضربان قلب مه گل بلندتر از همیشه می تپید، هرم نفس داغ اش روی پوست اش را سوزانده و حرارتش را افزون تر از قبل کرده.
لب هایش ماهی وار فاصله گرفته و تمنای جرعه ای آب را دارند و چه بد که در ساحل نزدیک دریا، برای ذره ای آب درحال تقلا وجان کندن بود.
- متاسفم.
صدای نازک اش در گوشش طنین می اندازد، چقدر خواستنی وملوس بود برایش این دلبرک مغرور.
رایحه شیرین وملیح آغشته با عطرتن خاص اش زیر شامه مردانه اش می پیچد، با ولع هوایش را می بلعد. تنگ وبی تاب، یک باره مردمک چشمان اش را گشوده و نگاه میخکوب شده مه گل را روی خود شکار می کند.
مه گل جانخورده بالبخند زیبای بدون خجالت وشرم باجسارت نگاه پرنازی حواله اش می دهد.
وجود مردانه اش به لرزه می افتد، مه گل خطرناک شده و زیادی طناز. کاش می توانست جواب یکایک شیطنت هایش را به دلخواه خودش بدهد.
- اوهوم شرمنده... ببخشید بچه ها؟
باسرفه مصلحتی گیلدا هردو بی میل و اجبار ازهم فاصله می گیرند. گیلدا لبخندتصنعی اش را باجدیت حفظ می کند با اخم وملامت چشم غره ای نثار صورت داغ کرده مه گل می رود.
سینی حاوی قهوه و باقلوای آماده روی میز، به آرتای مسخ شده تعارف می زند:
romangram.com | @romangram_com