#جورچین_پارت_125
- خوش اومدی، خوشحالم حالت خوبه.
پوزخند آرتا را ندید گرفته، همچنان دستش دراز بود که پسرعمه از جای اش سنگین بر می خیزد با گرفتن دست ظریف مه گل، بی درنگ وحاشیه می پرسد:
- پس اینطوره؟
مهگل گیج پلک میزند که او ادامه حرف اش را میزند:
- نمیای ولی می گی خوشحالی که حالم خوبه، تو خوبی ِاز من می بینی؟ درصورتی که من الان با باروت فرقی ندارم؟
لبخند اغواکننده ای می زند، از همانی که دل سنگ راهم آب می کند. دلی که سنگ بودن اش را به چشم در بهترین و بدترین شب اش دیده و به سختی از کنارش رد شده!
- می دونم دلخوری ولی باورکن حالم خوب نبود بیام، مامان شاهده.
کجخندی زده و دستش را محکم وسفت می فشارد طوری که چهره مه گل از درد جمع و لبانش میان دندان اسیر می شوند.
- به روباه میگن شاهدت دمته؟!
ابروی بالا پراند بدون در نظرگرفتن گیلدای صامت و نظاره گر، دستی که اسیر کرده را محکم به جلو می کشد که مه گل با هعی خفه ای نزدیک و مماس صورت، سینه به سینه آرتا می خورد.
نفسش از این همه نزدیکی یکی درمیان می شود، آرتا کوبش تندشده و بی قرار مه گل را می شنود.
لبخندنادری زده با چهره ای ناخوانا به رخ هیجان زده ومتعجب معشوقه اش زل می زند.
با پشت دست آرام گونه هایش را نوازش می کنو، طوری که انگار پرک شکنده گلی را لمس کرده و از وجودش استشمام می کند:
- این که نیومدی دیدنم توی این دوهفته حرفی نیست، اینم که نیومدی امروز واسه آزادیم بازم حرفی نیست، ولی این که بخوای دروغ ولیچار تحویلم بدی و خرفرضم کنی... کلی حرفیه، سیمام قاطی می کنه وقتی یکی بهم دروغ می گه یا گوشدراز... قاطی میکنم متوجهی که؟
لبان لرزان سرخ رنگش بهت زده باز می شود:
- من... من...
romangram.com | @romangram_com