#جورچین_پارت_124
- اوا!
این حرفا چیه؟
دایت رفته فروشگاه میاد الانا دیگه.
گفته ولبخند به لب وارد آشپزخانه شده تا برای مهمان ناخوانده اش تدارک ببیند.مه گل صدای حرف زدن مادرش را می شنود، کنجکاو شده از روی تخت جستی زده و با قدم های آرام و بی صدا خود را پشت در می رساند.
همین که لای در را آهسته باز می کند با دیدن آرتا جفت ابروان اش از حیرت و تعجب بالا می پرند.
انتظارش را نداشت او را در خانه اشان ببیند. اما ته دلش خشنود بود که آرتا به محض آزادی به دیدن اش آمده بود.
دلش می لرزد با فرو دادن بزاق دهانش، آرام در را بسته و پشت به درب تکیه می زند. چندنفس عمیق کشیده تا ضربان بی نوای قلب اش که بعداز دوهفته یارش را دیده، بی قراری اش را اتمام کند.
چه بی جنبه و بی تاب شده از دیدن آرتای که بعد از آزادی اش سریع به دیدن او آمده، شهدشیرینی از توجه و اهمیت دادن اش زیرپوست و وجودش منتقل می شود. گر می گیرد و این داغ شدن با حس خوشایندی که در اعماق قلب و وجودش احاطه شده را بیاندازه دوست دارد.
لبش را با شرم و خواستن می گزد دستپاچه و هول تکیه اش از در گرفته سمت کمدلباسش می رود.
زیرلب بامسروری زمزمه می دهد:
- چطوره حالا که اومدی منم یه خودی نشون بدم؟
می گوید و آرام با ناز می خندد، از بین لباس هایش، ست بلوز سه ربع بنفش وشلوارجین تنگ سفیدش را بیرون می کشد.
خیلی سریع و ماهرانه موهایش را شل می بافد با کمی زدن کرم، رژسرخ همیشگی البته ادکلن محبوب اش، بارضایت عقب کشیده و دمپای های راحتی خانه را به پا می کند.
یک باره یاد مچ بندهایش می افتد، از داخل کشو بر می دارد، خونسردی به همراه حلقه پلاینی در انگشت اش در اتاق را گشوده باقدم های شمرده و خرمان نزدیک آرتا می شود.
نیم نگاهی از کنار کانتر سمت آشپزخانه می اندازد، گیلدا با صدای آمدن دخترش، شش دانگ حواسش را جمع و مدام نگاه اش به سالن در رفت و آمد میگرداند.
مه گل لبش را گزیده با لبخندمحوی دستش را جلوی آرتای جدی و صامت دراز می کند، سری کج کرده ونرم ملیح نجوا می دهد:
romangram.com | @romangram_com