#جورچین_پارت_121
پوران باغیظ طعنه ای پراند:
- حقته پسرمن حقته!
واسه چی میری بخاطر چیزی که نمی دونی و یقه مردم رو می گیری؟ باید صبر می کردی خود مهگل بیاد بعد بری از خودش بپرسی!
آخ از مادری که هیزم روی آتش بود وبنزین بعدش!
پوف کلافه ای کشیده و بدون ملاحظه جواب مادرش، گردن اش را سمت شیشه می چرخاند و به خرابه های در راه چشم می دوزد.
فریدون با اشاره به پسر مغموم اش، پوران دخت را متوجه لحن تند وگزنداش می اندازد، پوران دخت دست به سینه اخم کرده به رو به رو خیره می شود.
سکوت سنگین در فضا احاطه می شود، هیچکس قصد شکستن ندارد تا این که بعد از دوساعتی بالاخره به خانه اشان می رسند.
آرتا بی تفاوت ساک اش را در دست گرفته و با گرفتن کلید خانه، سریع بدون درنظرگرفتن آسانسور، از پله های باریک عمارت بالا می رود... بانفس نفس کلید را درمغزی اش چرخانده و با یک هول درب را می گشود.
با پاشنه پا، کفش هایش را در آورده باهمان جوراب های خیس از عرق، بوی بدش؛ همراه ساک از میان سالن مجزای پذیرایی به سمت انتهای راهروی بزرگ خانه اشان با حرص گام بر می دارد.
در نهایت جلوی درب شکلاتی اتاقش ایستاده و بانفس عمیقی بازش می کند، خسته بود، درمانده و پر از بیچارگی. اما باید دوش کوتاهی میگرفت و بعدش دنبال مه گل وسوال هایش به منزل دایی اش میرفت.
تی شرتی که بوی عرق گرفته و باعث انزجارش شده بود را از تن بیرون کرده وارد حمام می شود...
موهایش را صاف بالا مرتب کرده وادکلن وودش را زیرگردن اش می زند، آراسته و شیک مثل همیشه، از اتاق اش با روحیه بهتری خارج می شود. نیم نگاهی به تابلوهنری اروپایی و فرش دست بافت راهرو می اندازد با گرفتن تلفن اش سربه پایین همواره گام بر می دارد.
- کجا؟
romangram.com | @romangram_com