#جورچین_پارت_119
مه گل چنگی به یقه تاپ رنگ غناری اش می زند، احساس خفگی و تهی بودن می کرد. بزاق دهان اش گس و انگار ترش وتلخ مزه میداد.
- نمی دونم مامان، حالم خیلی بده، اون شربت چی بود بهم دادی؟
اخم های گیلدا ظریف تنیده شده زیرلب ناراضی می گوید:
- آب و یه ذره لیمو شکر چند تیکه یخ همین!
باضعف وسستی نجوا زد:
- پس چرا بهم نساخت؟ حتی از گلوم رد نشده بالا آوردمش!
گیلدا شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازد. در فکر فرو رفته ناخواسته حرف می زند:
- فردا احتمالا آرتا از بازداشت گاه آزاد میشه و بیرون میاد.
سکوت کرده گوش تیز می کند تا بقیه حرف های مادرش را بشنود. آهی کشیده با دست روی موهای مه گل را نرم نوازش وار می کشد:
- پوران خیلی بی قراری می کرد تا فریدون خان رفت برای رضایت، اونا درعوض شکایت گفتند نباید دو رو بره خونه اشون پیداش بشه وگرنه این بار کوتاه نمی آن... نمی دونم چی شده ولی پوران هی اصرار داره سریع تر جشن شما دوتارو بگیریم تا خیال آرتا وخودش از تو راحت بشه... راستش دلم با آرتا صاف نشده و نمی تونم تورو بسپارم دستش، حالا اصرار پوران وباباتم باشه تا خودت نخوای کسی نمی تونه مجبورت کنه عزیزم.
نفهمید چه شد که بی فکر لب هایش از هم باز شد:
- اگه یکی دیگه رو بخوام چی؟ قبول می کنین باهاش ازدواج کنم؟
گفت بعد لبش را محکم گزید در دلش به خود و دهان بی موقع اش لعنت فرستاد.
گیلدا چشم ریز کرده به صورت رنگ پریده دخترش چشم می دوزد:
- کیه اون خوشبخت؟
بزاق دهانش را سخت فرو می دهد:
romangram.com | @romangram_com