#جورچین_پارت_117
درد داشت، از دل آرتا خبر نداشته اما با دیدن رنگ و روی اش، در دل ناسزای حواله هرچه تکنولوژی می دهد با اخم های کلیدشده، دندان می سایید:
- جواب نمی ده، همون روزی که رسیده از تلفنش زنگ زده دیگه قطع کرده حالا نمی دونم چرا ولی مربی اشم گوشیش رو جواب نمی ده، نمی خواستم خونواده رو حساس کنم ولی قضیه جدیه چون مهگل تاحالا نشده بره جای وتلفنش جواب نده.
می گوید اما نمی داند چه غوغای در دل آرتا می اندازد و تمام وجودش آتش می گیرد. می بیند اما اشک مردانه آرتا برایش یک آپشن تعجب انگیز بود. شاید اوضاع آنقدر هم حاد نباشد یاشایدم...
- گیلداخانم نگفت کی میاد مه گل؟
گوش ِ لبش را می جوئد، چطور به او بگوید که گیلدا خودش هم خبر ندارد قرار بوده دیشب برسند اما حال چهار شب
شدهکه نه خبری از مه گل دارند نه پیغامی!
این بی فکری ها از مه گل بعید بود، از ناپرهیزی ها نمی کرد این نورچشمی!
- چرا جواب نمی دی کوروش...؟
وقتی نگاه از او دزدید وسرش را پایین انداخت با ناباوری ودستی مجروح شده شانه اش را لمس کرد:
- نگوکه...
زبانش با بهت و گنگی می گزد، چندبار چشم های ترش را باز وبسته می کند همزمان هم نفس هایش یکی در میان دم وباز دم بیرون می دهد. نتوانست، نشد از فکرش بیرون بیاید. بنابراین باتنی لرزان وسنگین شده سویچ کف دست کوروش را می قاپد.
- آرتا من...
- زود می آم.
می گوید باگام های بلند و مصمم بی توجه به درد دست مجروح اش سوار ماشین می شود. بزاق خشکیده اش نرم می بلعد. باید برود تا قصه را تمام کند حتی اگر ته اش رفتن تا بالای چوبه دار باشد.
romangram.com | @romangram_com