#جورچین_پارت_116

نم اشک در کاسه چشمان رنگ شب‌ش نیش می زند، سُرابه ای از زلالی و دریای موج افتاده در نی نی نگاهش برای اولین بار بعد از سال‌ها رخ نمای می کند، چه تلخ و گس شایدم زهرنوشی که طعم نوش‌دارو داشت تا آمده اما حاصل‌‌اش سم به جا مانده اش را به نیمه جان‌ش ترزیق کرده با این که این نوش دارو گرچه مرهم بود اما گاهی هم سم اش عفونی تر از مرهم چاره‌سازش اثر می‌کرد.



کوروش غضب و حیران نگران چندین حس مختلف از ماشین اش پیاده می شود، از دیدن درب باز عمارت تعجب وشوکه شده پا با غیظ تند می‌کند.

ترس بر جان اش قالب شده که نکند همان دشمنانی که آرتا به زبان آورده، این همه زود دست بکار شده تا ضربه اصلی وکاری را وارد جسم خودش تازیانه وار بکشند!

- خدایا رحم کن.

می گوید با دلی آشوب وهراس داخل حیاط می شود اما...

- یاخدا؟!

آرتا...؟

نمی داند باچه سرعتی می دوئد فقط می فهمد که حال رفیق اش خراب بود وقتی او را در وضعیت نامعقول وبد می بیند.

وقتی از روی سنگ فرش ها دستپاچه و دوان دوان نزدیک آرتا می شود با کپ شدگی چانه اش را بالا آورده و با درد به زخم های پشت دست پهن اش زل می زند.

صدای‌ش انگار از قعرچاه وبه زور از لابه لای لب هایش بیرون می آید:

- مهگل...؟

مهگل چی شده؟



سکوت کشدار کوروش روی اعصباش پژواک می شود بافریاد ناگفته ها، ظلم پنهانی که در حق اش آرمیده.

- حرف بزن... تورو به دوستی مون قسم، یه چیزی بگو؟


romangram.com | @romangram_com