#جورچین_پارت_115
" چیکار کردم که بخودش جرات می ده بهم وودکا تعارف کنه اونم یه همچنین مشروبی با درصدبالای الکل!"
متاسصل وحرصی گوشه ابرویش می خاراند. شاید باید سنگین تر برخورد می کرده تا برداشت های غلط دوباره رخ ندهد.
درست گاهی مزه الکل را می چشد اما درصد پایین، آن هم کنار محیا وکوروش، نه غریبه که از غفلتش استفاده کند. بهرحال تعصب هرمزخان نمی شد نادیده گرفت وقتی چشم اش به دختر یکی دانه اش بود و...
تا کارت هتل داخل دستگاه اسکن می گذارد بدون هیچ صدایی، باز می شود باخشم کفشش را در آورده گوشه ای پرت می کند. بلوزش را درآورده وبا تاپ نازکی که به تن داشته روی تخت اش طاق باز دراز می کشد.
امشب بازی داشتند باید تمرکز می کرد، چراکه فردا بعد از سه روز برمی گشتند ایران، روز اول با خرید کردن و استراحت گذشت اما این دوشب مسابقه پشت هم آمده و او را خسته و بی انرژی کرده، دلش تمنای خواب و یک آرامش مفید را می خواست.
پلک هایش بافکری مشغول روی هم سنگین شدند، ملافه زیر تنش با حرکت پاهایش چروک و جمع می شود...
با خشم شماره را می گیرد اما همان صدای لعنتی و جمله لعنتی تر روی افکارش و روح اش خش می اندازد.
ضربان قلبش بی منطق شده بود ومدام بازی در می آورد. خدا خدا می کرد... چیزی تا سکته اش نمانده بود.
به شدت احساس بی فایده بودن و کلافه بودن می کرد، کاش کوروش بتواند با مربی اشان تماس بگیرد.
دست هایش گره خورده را به دیوار بتنی حیاط می کوبد، دردش می آید، دوباره و دوباره...
باریکه خون از زخم ها وخراش هایش بیرون زده، دستش بی حس شده اما ناسور و بدفرم می سوخت وتیر می کشید.
بارها در دلش خدا را فریاد زده و قسم اش داده، هرچند خود را روسیاه عالم می دانست اما باز محتاج به درگاه پروردگار ضجه می زد.
بنده باشی و جز پروردگار به غیراو پناه ببری؟
دست زخم شده و تیر کشیده اش را با دست دیگرش گرفته با ناامیدی کنار ستون سُر خورده، مایوس نگاهش به رو به رو با تفکری عمیق و خیال آشفته خیره بود.
انگار مه گل به زیبای تمام اش با لبخندملیح اش به او زل زده، بزاق دهانش را صدادار قورت می دهد. دستان کشیده مه گل ازهم باز می شوند.
romangram.com | @romangram_com