#جورچین_پارت_114
زنگ خطرها به صدا در آمده و ناقوس خطر بی رحمانه آژیر می کشد.
حیران و سرگردان چندبار دور خودش می چرخد، می چرخد بارها اسم مه گل را زیرلب زمزمه می کند ...
آرتا وحشت زده چشم در حدقه می پرسد:
- چی می گی؟!
مه گل مگه کجا رفته؟ چرا من چیزی ازش نمی دونم؟
کوروش زیرلب یک " وای" بلند از ته دلی می گوید با شتاب و غضب از اتاق خارج می شود. از پله ها که پایین می رود. تلفن اش را برداشته و شماره همراه مه گل را می گیرد...
آرتا دهشتناک قلب اش به دهانش حمله کرده و بزاق خشکیده دهانش را بارها بلعیده و با قدم های سنگین و وا رفته به دنبال کوروش می دوئد.
دل شوره و اضطراب به دل و مغزش چنگ زده و هزاران فکر بد و بدتر از ذهن اش خطور می کند.
***
با استیصال جام را از دست پگاه گرفته، مردد زیربینی اش می گیرد با اندکی شک جرعه ای از محتویات جام را می نوشد!
ابروان دخترانه اش چین خورده و غیظ کرده لب روی هم می سابد. شراب!
نوشیدنی الکی قطعنا به کارش نمیآمد.
بدون پرخاش یا حتی حرفی جام را روی میزشیشه ای می گذارد. حتی زحمت نیم نگاهی حواله رخ متعجب زده پگاه نینداخته و بدون هیچ ری اکشنی راهی اتاق اش در طبقه دوازدهم می شود.
دست اش را مشت گره کرده با فشردن دندان روی هم، درحالی که قدم های تند و بلندی بر می داشت. از میان پله ها بالا رفته وجلوی کابین آسانسور می ایستد.
به محض باز شدن درفلزی آسانسور، داخلش شده دست به سینه چشم روی هم بست.
در دل فریاد می زند.
romangram.com | @romangram_com