#جورچین_پارت_112
طاقتش طاق شده و کلافه و بی صبرانه زیرلب غرید:
- بیا برو سر اصل مطلب، اینارو می دونم همش رو...
سخت است گفتن رازی که اگر برملا شود همان یک ذره آبرویش را هم می برد حتی شاید جزء آدمیان حسابش نمی کرد، از کوروش که این همه طرف مه گل بوده بعید نبود حتی خودش او را با عقده چندسال قبل داخل گور بفرستد.
نفس پراسترس ودلهره آوری می کشد، ملافه زیردستش را به سختی چنگ زده و بزاق دهان را به زور می بلعد:
- دختری به اسم نگین عبادی همدوره دانشگاهیم بوده و اون زمونا من سرم گرم درس وگرفتن بورسیه بودم تازشم فقط بفکر مه گل که نامزدم می شه و قراره خوشبخت بشیم و...
پلک محکمی روی هم بسته باز نفس اش را با هوای گرفته اتاق، جلا می دهد. قسمت سخت تر و دشوارتر رسیده، ته برزخ همین بود بی شک.
- من اون موقع نمی دونستم نگین دلش گیر منه، و من، هرواحدی که برمیداشتم اونم همونو برمی داشت تا باهام بیشتر برخورد داشته باشه، از طریق یکی از بچه ها فهمیدم نگین خیلی وقته تو نخ منه، اولش زیاد جدی نگرفتم گفتم احساسات زودگذره ازسرش می افته اما نشد یعنی...
پوف کلافه ای کشیده و با سرگردانی حجم موهایش می کشد و دست مشت شده اش را هم درهم می فشارد طوری که صدای غضروف انگشتانش شنیده می شود. انگار خنجر زیر گلوگاهش گذاشته و لحظه سخت وداع با زندگی بوده همین احوال!
- توی پارتی ِ کوفتی توی لیوانم یه چیزی ریخته بودند نمی دونم کی؟... ولی می دونم وقتی کار از کار گذشته بود دیگه همه چی نابود شد، دنیای من و زندگی یه دختر بی گناه!
دهانش بیش تر از این باز نمی شد، چی می شنید؟!
آرتا و ...
باورش نمی شد. غیرممکن به نظر می رسید، بزاق دهانش را باتردید فرو می دهد:
- آرتا داری شوخی می کنی دیگه؟
romangram.com | @romangram_com