#جورچین_پارت_111

دستش مشت و گره ابروهایش درهم تنیده، دستانش قلاب هم و مچاله می شوند. چشم از گل های قالی اتاق‌ش می گیرد با تبسم سرش را بالا می کشاند.

کوروش با دیدن رگ های سرخ در سفیدی چشمان آرتا، جا می خورد. بهت زده وگیج سریع می پرسد:

- بسم الله... چته تو...؟

چرا از این طرف دلش می شکنی از اون طرفم اینجوری خودت رو تنبیه می کنی؟ مگه خودت نخواستی کہ...



- اگه از مه گل فاصله نگیرم اونا بهش آسیب می زنن!

میخکوب شده پاهایش روی فرش خشک شده و مبهوت شده لبانش با هیجان می لرزند:

- اونا؟! کیا؟

اونا دیگه کین؟

چی می خوان؟ چرا صاف نمی گی ‌چه خبره ...

کلافه پنجه لای موهایش می کشدبا جان کندن بالشت روی زانوهایش را پرت کرده و سرش را لای دستانش قفل می کند. ناهنجار وخش گرفته داغان پچ می‌زند:

- یادته هشت سال قبل یه مدت پکر واز همه فراری بودم؟

کوروش انگار عادی ترین سوال را از او پرسیده بود، بی حرف سری تکان داده و با مکث کشداری زمزمه کرد:

- خب... اینا چه ربطی بهم داره؟

نفس عمیقی کشیده اما ته دلش ولوله ای در حد انفجار بود. مغلوب شده موهای سرش را لای پنجه هایش کشید:

- اگه یادتم باشه... بعدش خواستم سریع جشن نامزدی من ومه گل روهم خانواده مون بگیرن...


romangram.com | @romangram_com