#جورچین_پارت_109
جای شیوا خالی بود که بتواند در تیم ملی والیبال ها حضور داشته باشد، تا از پله ها هواپیما می رود از هوای گرم و مرطوب قطر بینی اش چین می افتد. خنده دار بود که اکثرن با لباس باز وراحت درحال پایین آمدن بودند وخودش با مانتو وشال البته نرمال نه آنقد محجبه نه آنقد سبکسر!
اعتقادی به حجاب نداشت اما افراط هم نمی کرد، متعادل ونرمال برخورد می کرد تا وجه شخصیت اش را زیرسوال نبردند.
بارها دوستانش را موقع مواخذه دیده بود که بابت بی حجابی به این وآن جواب پس می دادند.
خودش هم بی میل بود شاید بخاطر تعصبات هرمز پدرش و عمه پوران دخت اش هم زیاد راغب به نظر نمی رسید!
از سمت گیت های بازرسی که رد می شدند از دیدن آن همه ایرانی متعجب شده بود، چراکه دوبی جای تفریحی بود تا زندگی، گرانی و قوانین قطر جای هیچ تاملی باقی نمی گذاشت.
پاسپورت ومدارک اش برداشته بدون حاشیه از خرطومی خروجی عبور می کنند...
باخستگی پشت پنجره سراسری اتاقش چشم می دوزد، به دو تن از دوستانش که با هیجان وشوق گوشه کنار اتاق هتل را چک می کردند، نگاه سطحی انداخت. جنب وجوش آنها برایش عجیب نبود چراکه اگر خودش هم دل ودماغ اش را داشت به آن دو می پیوست اما حیف که فکرش درگیر دغدغه این روزهایش بود.
درگیر گذشته و آمدن یک باره آرتا پشت بندش ماجرای دعوایش با مجیدعلیزاده و...
- مه گل چرا اونجا وایستادی بیا پیش ما دیگه؟
تن خشک شده اش را از پشت پنجره گرفته و چشم از استخر بزرگ با انبوه دخترکان وپسران مایوپوش، می گیرد خرمان وآهسته سمت پگاه وستوده می رود.
کنارشان روی تخت یک نفره می نشیند با بی تفاوتی رو به آن دو خندان، سری می جنباند:
- اینم نشستن، خب چی می خواین بگین؟
پگاه باشیطنت لبش را زیر دندان می کشد:
- می گم پایه ای بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟
ستوده جفت ابروانش را بالا پراند:
romangram.com | @romangram_com