#جورچین_پارت_108



محیا هم لبخندپهنی زده با این که دلش از آرتا و پوران دخت دلگیر ودلخور بود اما نمی توانست گناه آن ها را پای بی گناه ترین فرد یعنی مه گل بنویسد، پس به گرمی و مهربانی گونه اش را بوسیده و برای‌ش آرزوی پیروزی وسلامی می کند.

مه گل نمی خواست دم رفتن، دل این دوست عزیزش را ناراحت بنگرد پس با نصیحتی دم گوش‌ش درباره پیشنهاد کوروش، چیزهای زمزمه کرده و به خورد مغز محیا می دهد که رنگ محیا سرخ و شرم خوشایندی زیرپوستش می دوئد!

با قلبی تپنده و گرفته روی پله برقی ایستاده با نم اشک دست‌ش را بالا برده به طرف گیلدا، هرمزخان، محیا به چپ وراست آرام تکان می دهد. همزمان به نرمی لبانش تکان می خورد:

- به امید دیدار.

حسش را نمی فهمید خوشحال بود یا ناراحت، دلگیر بود یا دلتنگ، از این که آرتا نیامده تا دم رفتن، زبان به راست واگویه کند اما با پلک محکم بستن و کشیدن شاه نفس از اعماق وجود، آرتا را باز به پرودگار می سپارد.

*آرتا*

این ظلم ها را درحق مه گل روا داشته با وجود این که او را می خواست. می دانست روح شکنده وظریف دخترانه اش تاب این همه بی رحمی و تاریکی ها را نداشت و ندارد ولی تمام این ناملایمت ها و ناراحتی ها را در گوشه ای از ذهن‌اش ذخیره می کند تا به وقت‌ش رو در رو با عامل زندگی اش و تباهی عشق چندین ساله اش بجنگد، جنگی که ناخواسته هشت سال پیش شروع کرده از نوع نرم‌اش وحالا باید سخت ومقاوم خودش را نشان دهد. این بار قوی تر و مستحکم تر از قبل، باید برای نجات مه گل و زندگی اش؛ ضربه مهلکی به دل دشمن اش بزند...

***

- خانم لطفا کمربندتون ببندیدن، هواپیما درحال فرو اومدنه.

مهمان دار که خانمی زیبا و اندام کشیده ای داشت با لبخند کنار می کشد که مه گل خمیازه ای آرام کشیده و دست ظریف‌ش را جلوی دهان اش می گیرد.

دوستان‌ش با تیم والیبال ومربی مدیریت تیم همه با هیجان به بلندای برج های سر به فلک کشیده وآسمان خراش ها می نگردند.

شهرزیبا ومدرن در خاورمیانه که رقیب‌ش فقط خودش بود و همتا نداشت. نگاهش بی تفاوت به حجاب نداشته برخی از دوستانش بود.

بارها دیده اما برایش عادی بود. گرچه سوال اش پا برجا بود که چرا بر فراز آسمان می نشست همان حجاب اندک وشالی که نبودنش بهتر بود را رفع کرده و خیلی عادی خودشان را هم تراز آمریکای ها می کردند!

تا که هواپیما روی سطح زمین می نشیند، به آرامی کمربندایمنی را باز کرده وبا کرختی وسنگینی بدن‌ش از لبه صندلی گرفته وبرمی خیزد.

کابین بگ اش را با دو دست گرفته و بدون هیچ عجله وشتابی، سمت خروجی می رود. همهمه دوستانش وعجله هایشان؛ لبخندکمرنگی روی لبان سرخش پدید می آورد.


romangram.com | @romangram_com