#جورچین_پارت_106
- من آدم فرارکن نیستم مثل بعضیا؛ کاری که کردم پاش وایمستم و می کشم جورش رو، ولی حق بازی تو ذاتم نیست خانوم!
بازهم نفهمید، چرا به این مرد که می رسد دهان و عقلش باهم کمپلت تعطیل به هوا خوری می روند! زبانش به حرفی باز نشده که لحن جدی مجید این بار رساتر به گوشش می رسد:
- یادت باشه هر اومدنی یه رفتنی داره ولی اونکی که خودش میاد وسط معرکه، باید یکی دیگه جمعش کنه!
دستش را به سمت خروجی دراز کرده و سرد وباجذبه مردانه اش گردن چرخاند:
- زت زیاد!
تحلیل رفته با شقیقه ای نبض زده و سری درد گرفته حاصل از به نتیجه نرسیدن، بدون هیچ حرفی سمت اتومبیلش می رود. تمام راه را به درگیری امروز و رفتار ضد ونقیض مجید وداد بیداد آرتا می اندیشد، آپشنی از سوال های درهم در ذهن اش غوطه ور می خورد وهیچکس هم جوابی برایش پیدا نمی کرد.
***
در سکوت کمدلباس هایش را بهم ریخته با فکری مشغول رگال مانتو وبلوزهایش را بررسی می کرد، چندتایی ست ورزشی برداشته و روی تخت بهم ریخته مملو از لباس ها می اندازد.
- چرا روزه سکوت گرفتی؟
حوصله محیا را نداشت، لب سایید با اخم تنیده درهم، دو جوراب سفید آبی برداشته بدون نگاهی سمت محیا، کنار کابین بگ اش خم می شود.
به ترتیب و نظم ست وزرشی مشکی آبی سفیدش را داخل چمدان جاسازی می کند، کنارش جوراب ها، حوله تمیز مسواک وسشوارش، لوسیون های صورت بدن ادکلن محبوب اش را داخل اش جابه جا می گذارد.
حضور گرم محیا را پشت سرش حس می کند باز بی تفاوت خود را سرگرم نشان می دهد.
- چرا این جوری می کنی؟
انگار دارم با دیوار حرف می زنم!
گوشت زبانش را به دندان می کشد، قامت صاف می کند از روی میز لوازم آرایشی اش چندلاک گرم با مچ بندهای چرمی اش را بر می دارد.
این بار نیم نگاه سطحی حواله صورت کلافه محیا می اندازد:
romangram.com | @romangram_com