#جورچین_پارت_102
علاوه بر کنجکاوی و حس ارضای دانستن، شماتت کلام و نحوه سوال کردن آرتا هم خود به خود همه را سرگردان و پراز استهزاء کرده بود.
مه گل سربه زیر دسته صندلی را در مشت محکم تر از هرموقع می فشارد، پلاستیک زیردستش هم مچاله مچاله می شود. سرش را با فرو دادن بزاق دهانش، با اخم بالا کشاند:
- چرا واست مهمه؟
درصورتی که من می دونم کار همون مردکی که...
- ساکتشوو...
داد وفریادش برای اولین بار گوش های مه گل را نوازش که نه تازیانه زدند، محیا بهت زده چشم درشت کرد و کوروش با غضب زیرلب خصمانه غرید:
- هوی حق نداری سرش داد بکشی!
چشم آب آورده ویشم دخترانه با غم وبغض روی هم فرو آمدند بی صدا دسته کیف اش را چنگ زده با قلبی شکسته و درد آور بی توجه به گارد وجهبه آرتا؛ شتاب زده از بند اتاق بیمارستان خارج می شود.
او که وسواس داشت به همه چیز، وبینی اش به همه چیز سریع واکنش می شود و عوق می زند این بار شامه اش هم قصد ناسازگاری دارد و خداروشکر می کند بوی بتادین والکل و انواع اقسام رایحه های داخل فضای استریل شده راهرو را حس نمی کرد و فقط می دوئد!
می دوید و نگاه پشت سر نینداخت که کوروش به دنبالش با سرعت گام برمی داشت و صدایش می زد. ناله بیماران و همهمه پرستاران با همراهان؛ با دیدن این صحنه در سکوت عجیبی فرو می روند. صدای پیج شدن و تربیون بیمارستان تنها بخش خالی از عریضه تشکیل داده بود.
جوادی با اخم های درهم اش با نواختن ضربه ای به درب، بی صبرانه وارد اتاق شد. چشم از پوران دخت وفریدون، هرمز وگیلدا گرفت به آرتای که روی تخت کز کرده و با گره ابروها وبانداژی که دور سرش بسته شده، باخیرگی چشم دوخت!
نگاهش دو دو می زد که آرتا با همان اخم لاینفک صورتش، سرش را خصمانه به سمتش گرداند:
- چیزی می خواین؟
پوران دخت لب گزید و فریدون با چشم وابرو به خانواده مه گل اشاره زد. آرتا همچنان طلب کارانه می تاخت که سرفه مصلحتی جوادی همه را به خود آورد.
- می خواستم چند لحظه با پسرتون تنها صحبت کنم.
romangram.com | @romangram_com