#جورچین_پارت_101

- تموم بچه های کارگاه شاهدن که مجیداز این جا جم نخورده و از بالای بلندی افتاده حتی شکسته بند هم اومد تا مچ پا رو بندازه سرجاش!

***

استیصال نگاه فراری کوروش و اخم های گره کور محیا، اضطراب ودلهره مه گل همه باهم برای آرتای گیج وگنگی که تازه از بیهوشی در آمده، سخت گران تمام می شود.

لب های خشکیده اش ناباور و بادرد باز می شوند:

- ش‌‌... شما چیکار کردین؟!

محیا پوف بلندی کشید، تخت را دور زده و مقابل آرتا حق به جانب قدعلم کرد:

- ببخشیدا می خواستن کوروش رو ببرن بازداشت گاه اونم بخاطر جرمی که نکرده!

آنحنای صورت مه گل بابغض و ناراحتی در تیراس نگاه منگ آرتا میخکوب شد. دل از معشوقه افسونگرش کند به کوروش صامت داد:

- لااقل تو یه چیزی بگو، چرا باید بیان سراغ تو آخہ...

نتوانست، نتواست خوددارتر از این باشد، وقتی پای کوروش وسط باشد چشم روی تمام قومیت ها می بندد حتی اگر آن شخص آرتای دوست داشتنی ومحبوب فامیل باشد.

- جنابعالی وقتی بیهوش شدی مامانت لاپورت داده که کوروش زده تورو به این روز آورده وناکارت کرده! هرچیم ما گفتیم هم گوشش بدهکار نبود افسر داشت می بردش که مه گل گفت کار یه آقای به اسم مجیدعلیزاده است و...



لحن ناباور و چشمان حدقه زده اش، دهان محیا را که هیچ، همه را در بهت و سوال فرو کشاند. آرتا با درد وچهره ای جمع شده از درد و شنیدهه میله فلزی تخت را گرفته و تن اش را به زور جلو می کشد:

'تو چیکار کردی مه گل؟!

این بار تیراهداف سمت مه گل مسکوت روانه شد، زهرچشمان‌ش به نگاه دزدیده وزلالی مه گل تیر که نه گدازه پرتاب می کرد.

- نگو که اونا رو فرستادی پیش همون یارو، آره؟


romangram.com | @romangram_com