#جورچین_پارت_100
افسر با دیدن حالات راه رفتن و رنگ صورتش که به قرمزی می زد، لبش را فشرود:
- چه اتفاقی واستون افتاده؟
با این که می دانست اما ترجیح می داد از زبان خود مجید بشنود. مسئول نگاه اجمالی حواله مجید کرده و بی حرف از اتاق خارج می شود. حالا تنها مجید وافسر در اتاق شلوغ و برهم گریم حضور داشتند.
- افتادم جناب!
لبش را سابید محکم و بااقتدار پلیسی اش پرسید:
- شما امروز شمیرانات یاشمشک بودین؟
چشمان تعجب زده مجید با بهت درشت می شوند:
- نه آقا، من امروز صبح خروس خون این جا بودم واسه کمک. وقتم کجا بود که برم شمشک!
خب ظاهرا مجید را دستکم گرفته، این بار با خونسردی تمام نگاه جدی نثار صورت کبود مخصوصا چانه ارغوانی خون مرده اش می کند:
- ولی یه شخصی شما رو دیده که امروز شمشک بودین و با آقایی به اسم آرتا نیک زاد رو تا حد مرگ به باد کتک گرفتین؟
مجید دندان سایید دردل برای مه گل خط ونشان که نه تهدید محکمی کشیده به صف بلاهای که قرار است بر سر مه گل بیاورد اضافه می کند.
- والا بنده نمی دونم شوما واسه چی خِره مارو چسبیدی، اگه شاهد می خوای باس تموم بچه ها بسیج پیشت بیارم تا شُنود بدن که ما بی گناهیم؟
با شک و تردید نگاه دقیقی به فک زاویه دارش انداخت. در مغزش انبوهی از سوال ها طرح شد اما با اخم غیظی سری خم کرد:
- مدرکی هم داری که ثابت کنه از صبح از این جا خارج نشدی و این سر وصورت زخمی فقط بخاطر افتادن از نردبونه؟
مجید که پیش بینی کرده با رضایت و حق به جانب سری به تایید تکان داده و عقب عقب روی صندلی چوبی زوار درفته می نشیند:
romangram.com | @romangram_com