#جنون_انتقام_پارت_53

بودم وبه رفتار سامیارواخم روی پیشونیش وچشمای سرخش فکرمیکردم...

زیرلب گفتم:این چرااینطوری کرد؟؟؟دیونه ی فکرکنم؟؟؟چقدربد نگام کردانگارمیخواست خفم کنه؟؟؟؟بی اراده دستم روبه سمت گردنم بردم وماساژش دادم وآب

دهنم روپرسروصداقورت دادم...باصدای آرزوبه طرفش برگشتم آرام جان این میوهارومیبری پذیرایی تامن هم چایی بریزم وبیارم..سری تکون دادم ومیوه ها

رو گرفتم وبطرؾ پذیرایی رفتم.باورودم دایی صحبتش رو قطع کردوبه من نگاه کردوباتعجب پرسید:آرام...عزیز دایی...حالت خوبه ...چرارنگت پریده؟؟؟لبخندبی جونی زدم وگفتم خوبم دایی جان...خوبم...میوه هاروروی میز گذاشتم وگفتم بااجازه من میرم تواتاقم استراحت کنم دایی باسر حرفم روتایید کردوآرش جلوی

پام بلندشدوگفت تاده دقیقه دیگه میخوادبره وازمن خداحافظی کرد.باپاهایی بیجون به سمت اتاقم رفتم نمی دونم چرا یه دفعه حالم خراب شد یه جورایی از نگاه

سامیار وحشت کردم...نمیدونم تونگاهش چی بودکه اینقدرحالم روبدکرد.ازجلوی اتاقش که رد میشدم صدای فریادش روشنیدم فریادکه نه بهتره بگم عربده

میکشید درتعجبم این تارهای صوتیش چقدرظرفیت داره که پاره نمیشه؟؟؟اما بازم از شنیدن تن صداش احساس کردم بدنم به لرزه افتادو حالم رو بدترکرد. سریع

به اتاقم رفتم وبه تختم پناه بردم...برام عجیب بود چراانقدربه صدای بلندش وطرزنگاهش واکنش نشون می دادم درکل چراانقدرازش حساب میبردم من که هنوز

ته دلم ازش سیاه بود. چرا نگاهش برام مهم بودچراازفریادش به این حال میوفتادم مگه سامیاربرام ارزشی داره؟؟؟

نمیدونم چرا هروقت بهش فکر میکنم چشماش جلوی چشمم میادحالت عجیبی داره مثل چشمهای یک گرگ گرسنه باهمون برق وهمونطورکشیده وجذاب

وترسناکه...ای بمیری آرام عاشق شدی رفت...به خودم نهیب زدم ...نه..نه...عشق نیست این پسره ی یخی بداخلاق چی داره عاشقش بشم...اونم کی

من...نه..نه..اما ته دلم چیزی میگفت انکارنکن تمام شده من گرفتارشدم تونخوای من میخوام ...اعصابم بهم ریخته بودهندفری روتوی گوشم گذاشتم ویک آهنگ

از تو گوشیم پلی کردم.

دوست دارم اگه بدونی میخوام همیشه پیش من بمونی

دوست دارم منو نگاه کن دوباره عاشقونه صدام کن

ببین این منه دیوونه چجوری دلوبهت سپردم

بهم میگن دیشب توخوابم اسم تورومیبردم


romangram.com | @romangram_com