#جنون_انتقام_پارت_49
وازجام بلندشدم تختم رومرتب کردم وحولموبرداشتم ورفتم حموم بعدیک دوش صبحگاهی حسابی که کلی سرحالم آوردلباس پوشیدم...یک شونیز چارخونه
مشکی زرشکی بایک جین لوله تفنگی مشکی طبق معمول شال حریرنازک مشکیم که این روزها عجیب باهام عجین شده بود ومدام روی سرم بود به واقع
موهام رونمی پوشوندوفقط نماد تزئینی داشت ولی برای من دلگرمی بود بخصوص باوجود سامیارکه کمی معذبم میکرد.
موهای نمدارم روبالای سرم بسته بودم وحریرروی سرم آزادبود،دوتادسته هاش ازدوطرؾ روی سینم رها بودجلوی موهام روکج درست کردم وروی پیشونی
ریختم کمی رژ صورتی مات زدم وصندل زرشکی پام کردم وازاتاق بیرون زدم وبه طرؾ آشپزخونه حرکت کردم...
از آشپزخونه صدای دایی میومد که داشت باکسی صحبت میکرد که فکرمیکردم سامیارباشه اما وقتی به آشپزخونه رسیدم درکمال تعجب مرد جوانی رودیدم که
حدودا34یا35ساله بود باپوستی سبزه...موهای مشکی...ابروهای پرپشت مردانه ومرتب...هیکل توپروچارشانه بادیدن من ازجا بلندشدوسربه زیرسلام
کرد..خندم گرفته بودمثل دخترای خجالتی رفتار میکرد..قدش ازسامیار کوتاه تربودامادرکل جذاب وبانمک بود بالبخندی که روی لبم بودجوابش رودادم وروبه
دایی سلام کردم دایی دستاش روازهم باز کردو گفت بیا بؽل دایی که دلم بدجور هوای بوی تن سهیلا رو کرده به طرؾ دایی رفتم دستم رو گرفت ومثل کودکی
منو روی زانوش نشوندومحکم بؽلم کردورو به جوان گفت:آرش جان،این سوگلی من آرامه..دختر تنها خواهر ی که داشتم....دایی چنان منو بؽل کرده بود
ومیبویید که انگاریک گل خوشبوتوی دستشه وهرلحظه کسی برای گرفتنش درکمینن....آرش خندیدوگفت:معلومه خیلی براتون عزیزه....
درجوابش لبخندی زدم دایی رو به من گفت ایشون آقای آرش زند وکیل خانوادگی ما وپسرآرزو خانم هستند...چشمام از تعجب گردشداگرپسرآرزووکیله پس چرا
مامانش اینجاکارمیکنه...خودم رو جمع وجورکردم تا پی به تعجبم نبره...ازروپای دایی بلند شدم ...آرش ازجابلند شدوبه طرؾ من اومدودستش روبه طرفم
درازکرد...ازروی ادب باهاش دست دادم وگفتم:ازآشناییتون خوشوقتم...درجوابم گفت بنده هم به همچنین بانووکمی سرش روخم کرددرهمین حال بودیم که
سامیارواردخونه شدیک سویشرت کلاه دارطوسی با شلوارورزشی ستش به تن داشت..باتعجب به من وآرش نگاه کردوقتی چشمش به دستای ماافتاد اخماش
روتوهم کشیدو اومد توی آشپزخونه...دستم روازدست آرش بیرون کشیدم وپشت میز نشستم....آرزو بالبخندی که ازروی لبش پاک نمیشدبرای همگی چایی
ریخت وهمه مشؽول خوردن صبحانه شدیم خیلی دلم میخواست ازآرزو بپرسم که چطورباوجودپسرش اینجاکارمیکنه...تمام مدت که صبحانه میخوردم سنگینی
romangram.com | @romangram_com