#جنون_انتقام_پارت_48

باشنیدن حرفاش به نقطه جوش رسیدم....چی باخودش فکرکرده...پلک زدم وچشم ازش برداشتم وبه گیتارش خیره شدم...باصدای محکم گفتم:فکرمیکردم

درصدد جبران باشید میخواستم کمکتون کنم اماانگاراشتباه کردم؟؟؟؟روی پاشنه پاچرخیدم تاازاتاق خارج بشم ازرو تخت بلندشدوبادوگام بلندجلوی من

ایستاد...سرم پایین بودوصورتش رونمیدیدم چون قدمن تاروی سینش بودبرای دیدنش بایدسرم روبالامیگرفتم..البته فکرنکنید من قدکوتاهم نه اون خیلی

ؼیراستاندارد بلنده....کمی سرم رو بالا آوردم تا حدودی بتونم چهرش روببینم..گردنش رو خم کردبه چپ وتوصورتم نگاه کرد...فاصلمون خیلی کم بودشاید یک

وجب واین باعث میشد گرمای نفسش توصورتم بخوره...ازاین گرما تمام بدنم مورمورشد...قدمی عقب رفتم که گفت:اونوقت چطوری؟؟؟؟؟

سرم روپایین انداختم ونگاهم رو به صندلهام دوختم وگفتم:خوب شما توگیتارزدن استادین...منم خیلی به گیتارزدن علاقه دارم....میخواستم............

حرفم روقطع کرد:ازمن بخوای بهت یادبدم که بتونی گیتاربزنی درسته؟؟سری درتایید حرفش تکون دادم وگفتم البته اگربراتون ممکنه وباعث زحمتتون

نمیشه....سرش روبالا گرفت ودستاش روبه کمرش زدبعدچندثانیه که به سقؾ نگاه کردنگاهش رو روی من چرخوندوگفت پیشنهادبدی نیست برای من همزحمتی نداره قبول...اما به شرطی که دیگه از من دلخورنباشی...سرم روبالاوپایین کردم وحرفش روتاییدکردم لبخندی جذاب زدوگفت:من روزهاخیلی گرفتارم

فقط شبهامیتونم بهت آموزش بدم،مشکلی نداری...دوباره سرم روبه طرؾ بالادادم یعنی نه...سامیارقهقه ای زدکه ازتعجب چشمام گردشد.

سامیار:زبونت روقورت دادی مدام باسرجواب میدی...چنددقیقه پیش داشتی منو میخوردی؟؟؟سرم روبالاگرفتم وابروهام رودادم بالا...نه...انگارچیزی بهش نگم

پرومیشه.... درجوابش گفتم:من باهرکسی هم کلام نمیشم...درضمن شمااگرخوردنی بودی تاالان خورده شده بودی وآیینه دق من نمیشدی..بعدهم باعجله ازاتاقش

بیرون زدم واجازه ادامه بحث رو بهش ندادم حوصله نداشتم این وقت شب باهاش کل بندازم..اصلا ازکل کل خوشم نمیومدتودانشگاهم باکسی کل نمینداختم اونایی

هم که اهلش بودن من دوروورشون نمیرفتم...به اتاقم رفتم لباسهام رو عوض کردم وروتخت درازکشیدم این بارسرم به بالش نرسیده خوابم برد.

باتابش نورخورشیدکه روی صورتم افتاده بودوعجیب بااعصابم بازی میکردچشمام روبازکردم...اه...لعنتی..دیشب فراموش کردم پرده هاروبکشم تاصبح

نوراذیتم نکنه...حس بلندشدن نداشتم چون دیشب خیلی دیرخوابیدم...بایادآوری دیشب لبخند روی لبم نقش بست...نمیدونم ازاینکه به هدفم رسیدم خوشحال بودم

یااز پرویی این پسرخندم گرفته بود...صدای دایی منو ازافکارم بیرون کشید...آرامم...عشق دایی بیداری...لبخندم عمیق شد...لذت میبردم ازالفاظی دایی که برای

صداکردنم بکارمیبرد...روی تخت نشستم وصدام روکمی بالا بردم...بله دایی جان...بیدارم الان میام...دایی گفت:سرمیز صبحانه منتظرتم زودتربیا...چشمی گفتم


romangram.com | @romangram_com