#جنون_انتقام_پارت_47

ایستادودستش رودورکمرم حلقه کردچنان منودرآؼوش گرفته بودکه گویی شئ قیمتیم وهرلحظه ممکن ازدایی بدزدنم...خاله الهام ومادربزرگ پری ازاینکه

منودایی همدیگه روپیداکردیم ابرازخوشحالی میکردن واینکه بزرگترین لطؾ خدادرحق من همین بوده...بعدازکمی صحبت ودادن پاسخ منفی به خاله الهام بابت

دعوت به خونشون واینکه درفرصتهای بعدی خواهیم اومدبادایی ازشون خداحافظی کردیم وسوارماشین شدیم وبه خونه برگشتیم....

بارسیدن به خونه ازدایی تشکرکردم وبهش شب بخیرگفتم وخودم روبه اتاقم رسوندم...وارداتاق شدم وخودم رو روی تخت پرت کردم حس عوض کردن لباس

هامونداشتم حرفهای پری بدجورذهنم رو مشؽول کرده بودتانیمه های شب فکرم مشؽول بودوخوابم نمی برد حسابی کلافه شدم توذهنم هرچی فحش مثبت هجده

بودبه پری دادم که امشب خواب وآرامش وبااین پیشنهادش از من گرفت...ساعت حوالی 2/5بودکه صدایی شنیدم خوب گوش کردم صدای تاربودمثل اینکه

سامیارم مثل من بدخواب شده بودتویک تصمیم آنی ازجام بلند شدم جلوی آیینه ایستادم شالم روروی سرم انداختم و مرتب کردم وازاتاق بیرون زدم...خودم

رورسوندم پشت دراتاق سامیار..باخودم درگیربودم نمیدونستم کارم درست یا ؼلط...دودل بودم چشمام روبستم ونفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم هرچه بادا

باد...چند ضربه آروم بدرزدم صدای تارقطع شداماصدایی نیومد دوباره ضربه دیگه ایی زدم وصدای سامیارکه توش تعجب موج میزد:بفرمایید داخل...دستگیره

درروآروم به طرؾ پایین دادم و درروبازکردم داخل شدم ودرروپشت سرم بستم.سامیار باچشمهای گردشده از تعجب نگام میکردمن هم با سری پایین افتاده

جلوی درایستادم..سرم رو بالا آوردم اما باچیزی که دیدم زود چشمام رو بستم...سامیاربایک شلوارک وبالاتنه لخت روی تخت نشسته بود...چشمام روبستموتند

تندگفتم ترو خدا یه چیزی بپوش.....بعدازچند دقیقه باصدای سامیارچشمام رو باز کردم....

سامیار:پوشیدم بازکن چشماتو...اینقدر ادا درنیار.....دستهاش روروی سینه گره کردوبه من خیره شدوگفت:میشنوم؟؟؟؟؟؟؟

به چشماش نگاه کردم نمی دونم چرا زبونم قفل شده بودونمی تونستم حرفی بزنم...حتی نمی تونستم نگاه از نگاهش بردارم....چه مرگم شده ای خدا....بمیری

آرام که انقدر بی جنبه ای وانقدرزود وامیدی...آب دهنم رو پرسروصدا قورت دادم وزبونم روروی لبهای خشکم کشیدم...

سامیاراخماش روتوهم کشیدوپرسید:بامن کارداشتی یااومدی زل بزنی بهم رفع دلتنگی کنی؟؟؟میدونی که صورت خوشی نداره این وقت شب تو اتاق یک

پسرمجرد؟؟؟؟؟


romangram.com | @romangram_com