#جنون_انتقام_پارت_39
ای روی میزم روبه منشیم دادم وبه اتاق برگشتم کتم روازپشتی صندلی برداشتم وپوشیدم ،کیؾ سامسونتم رو برداشتم وباپدربه طرؾ خونه حرکت کردیم برام
سخت بودطبق خواسته پدر بااین دختره رفتارکنم اماچاره ای نبودبایددختره رو به سمت خودم بکشم ودرکنارش اطمینان پدرروجلب کنم تا بتونم دختره روازاون
خونه بیرون بکشم ودستم بهش برسه.پدرباماشین خودش جلو حرکت میکردومن هم باماشین خودم پشت سرش حرکت میکردیم وقتی رسیدیم پدر باریموت
درروبازکردوهردوباماشین هامون داخل شدیم.
********************(آرام)************************
تواتاقم نشسته بودم وتوی اینترنت دنبال مطالب مرتبط به رشته ام جستجو میکردم که باصدای آرزوسرم روازتوی لپ تاپ بیرون کشیدم..........آرزو:آرام جان بیا نهارحاضره آقاهم اومدن.... به ساعت نگاه کردم اوه...اوه...اوه...ساعت2/5بودتازه فهمیدم چقدرگرسنمه...تواین مدت که تو اتاق بودم یک
بار دیگه به پری زنگ زدم اینبار جواب دادخیلی نگرانم بودو دلتنگ به قول مامانش ماخواهرخونده بودیم اماالان بیست روزه از هم خبرنداریم.پری خیلی از
دستم گله کرداما براش توضیح دادم که حالم خوب نبوده وگفتم دراولین فرصت تمام ماجرا رو براش تعریؾ میکنم اون هم ایمیل نازی (دوست مشترک من
وپری )رودادوگفت که خودش خواسته اینطوری برای عقب نموندن ازکلاس ها کمکم کنه.پری اسراداشت هرطورشده امروز منو ببینه میگفت داره دق میکنه
وبایدببینم من هم آدرس خونه دایی رو بهش دادم.گفت بعداز ظهر حتما میادواز من هم خواست که از کیک های شکلاتیم براش درست کنم دختره
شکمو....باصدای دوباره آرزوازفکربیرون اومدم...آرام جان ؼذاسردشد...نمیایی...مشکلی برات پیش اومده....سریع ازجام بلند شدم وجلوی آیینه رفتم دستی به
لباسام کشیدم ومرتبشون کردم موهام روبازکردم ودوباره بالای سرم بستم وحریرمشکی نازک روی سرم انداختم لباسم یک تونیک یشمی تازیرباسنم بودکه آستین
هاش سه ربع بودویک ساپورت مشکی صندل هام رو پوشیدم وازاتاق بیرون اومدم آرزوهنوز پشت درمنتظرم بودباهم به آشپزخونه رفتیم.باورودبه آشپزخونه
ازچیزی که دیدم هم شوکه شدم هم عصبانی.....سامیار توی آشپزخونه پشت میز نهار خوری نشسته بود.....با حرفهایی که اون شب به من زده بود دایی چطور
بهش اجازه داده بیاد این جا؟؟؟ای دختر خنگ...چقدر ساده ای....اون پسرشه...یک پدر هیچ وقت ازپسرش نمیگذره.....چقدر بدبختم من....دلم گرفت وحلقه
چشمام پرازاشک شدتوی یک حرکت پشتم رو کردم واز آشپزخونه بیرون اومدم.سامیار که بادیدن من ازپشت میزبلند شده بودوقتی دید ازآشپزخونه بیرون اومدم
سریع اومدوجلوی من ایستاد.سرم روپایین انداختم درحالی که بؽض توگلوم داشت خفم میکردوصدام به شدت میلرزید گفتم:لطفا برید کنارمیخوام برم
romangram.com | @romangram_com