#جنون_انتقام_پارت_37

دیواربرخورد.توی جام سیخ نشستم تولحظه فکرکردم کارپدرامه که بازمثل وحشی هاپریده داخل اما توی چارچوب درپدرم ایستاده بودازدیدنش این وقت روزتوی دفتر کارم تعجب کردم پدرمدتهاست که به دفتر کارم نیومده باوردش به داخل اتاقم فورأ ازجام بلند شدم وسلام دادم.هرچی باشه پدرمه وبزرگترم وحرمتش

برمن واجبه پس نمیتونم نسبت بهش بی توجه باشم یابهش بی احترامی کنم دیشب هم ازروی عصبانیت صدام روبالا بردم اونم تقصیر این دختره خراب

بودوحالاخیلی پشیمونم پدر تنها کسی که تو زندگیم دارم برای همینم خیلی دوستش دارم.پدر درروبست وباهمون عصبانیت روی مبل روبروی میزم نشست وبه

من اشاره کرد بشینم اطاعت کردم وروی صندلیم نشستم ومنتظر بهش نگاه کردم.پدرکمی توی جاش جابه جا شدوبعدبازهرخندی که روی لباش بود روبه من

گفت:آفرین....آفرین سامیارجان.....توپدرت رو اینطورشناختی که دختربی پناه وبی کسی روبرای مقاصدشخصی به خونش ببره.....چراقبل ازاطمینان

ازموضوعی پیش داوری میکنی؟؟؟؟توبعددفن مادرت رفتی شمال تاباخودت کناربیای حتی نایستادی تا توتنهایی هام کنارم باشی....وسط حرفش پریدم وگفتم:

_شماازهمون جااون دخترومادرش روبردید بیمارستان وسرتون روبااونها گرم کردید پس تنها نبودید!!!.پدرباعصبانیت نگاهم کرد ازدستای مشت شدش فهمیدم

تواوج عصبانیت،دست هام رو روی سینه بهم گره زدم وبه پدر نگاه کردم،باعصبانیت وصدایی که کمی ازحدعادی بالاتربود ادامه داد:بودم....تنهابودم ودلم یک

هم صحبت میخواست...کسی رومیخواستم که دردم رو بهش بگم...بهش بگم زنی که بردم بیمارستان،خواهری بودکه سالها دنبالش میگشتم....بهش بگم وقتی

بهش رسیدم که دیربودوحتی نتونستم صداشوبشنوم چون به بیمارستان که رسیدیم تمام کردوهرکاری کردیم نتونستیم برش گردونیم.....بعد سی سال....میفهمی

بعد سی سال دوری حالاجنازشوبهم تحویل دادن...نمی دونی چه ؼمیه...نمیدونی....اما وقتی آرام رودیدم انگار سهیلا جلوی چشمام زنده شدوجون

گرفت....انگار خدا دوباره سهیلام رو بهم برگردوند....آرام ازشباهت به سهیلا مثل دونیمه سیبه.....همون چشما،همون نگاه،همون آرامش وصدای

مهربون.....آرام برای من سهیلاست....اون یک دختره هرزه نیست....هیچ گناهی نکرده اون تو بؽل من...توبؽل داییش بود...میفهمی...من داییشم... اونم دختر

خواهر گم شدمه....دختر سهیلام...تنها یادگار خواهرم پاره تنم....من اجازه نمی دم هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس به عزیزکرده ی سهیلام حرفی بزنه یا بی

حرمتی بکنه...بعدبافریادی که فکرکنم تارهای صوتیش رو ازبین برد گفت فهمیدی.باشنیدن حرفهای پدرم گیج شدم احساس میکردم خون تو تنم یخ بسته،پس

راننده شوهرعمم بوده وکسی که روی قبرش زجه میزد عمه ی گمشده ی من بودکه همیشه آقاجون ومادرجون با حسرت درموردش حرؾ میزدن واون

دختر...دخترعمه ی منه...آرام ....آرام... چندبارزیرلب زمزمه کردم.خوشحال شدم که فکرم راجع به پدرم اشتباه بودواون دختر خواهرزادشه...اما باز فکرم


romangram.com | @romangram_com