#جنون_انتقام_پارت_32

مامان که تو بدترین شرایط هم حفظش کردوراضی به فروشش نشدبه علاوه سجاده وچادرنماز مامان که همیشه بوی گل محمدی میداد،ساعت مچی بابا که توی

تصادؾ شیشه اش شکسته بود،قاب عکس سه نفرمون که توش هرسه لبخندبه لب داشتیم،کمی ازکتابهاوجزوه هام بود. باکمک دایی لباس ها وبقیه وسایل مامان

وباباروتوی دوتاکارتن گذاشتیم،دایی برد گذاشت توماشین،وسائل خودم روهم برداشتم واز خونه بیرون اومدم درخونه روقفل کردم وکلیدروسمت دایی گرفتم

وگفتم.

-وقتی مامان وبابام نیستن نمی خوام این خونه هم باشه....دیگه نمی خوام بیام اینجا....این خونه بدون مامان وبابا یعنی عذاب ،یعنی شکنجه،یعنی خاطراتی که

روی روحت ناخن میکشندوآرامش روازت میگیرن.

دایی کلید روگرفت آه کشداری کشیدم وتوی ماشین نشستیم دایی ماشین رو روشن کردوروبه من پرسید:آرم جان می خوای اینجارو بفروشم وباپولش برات یک

ویلا بخرم؟؟؟؟

همانطورکه از شیشه روبرو بیرون رونگاه میکردم جواب دادم:عالیه...امااین جاروانقدر نمیخرن که بشه باپولش ویلا خرید...به دایی نگاه کردم تا نظرش را

بدونم.دایی یک تای ابرویش رابالادادوگفت:تو به اونش کار نداشته باش...رو داییت حساب کن،میتونم از پسش بر بیام.لبخندی از سر آرامش تحویل دایی دادم

ودرجوابش گفتم:حتما.....بلاخره بادایی حرکت کردیم بعدازکمی دایی ماشین را جلوی یک دفترمعاملات مسکن که نزدیک خونه بود نگه داشت،ازماشین پیاده شدوداخل

دفترشدوبعدازچنددقیقه بیرون اومدو دوباره راه افتادیم... اینبار جلوی یک بانک نگه داشت وداخلش شد.یک ساعتی طول کشید تا دایی برگرده توی ماشین

حسابی حوصله ام سررفت دیگه داشت خوابم میبرد که با صدای در ماشین به خودم اومدم دایی لبخند شیرینی زدوگفت ببخشید بانک شلوغ بودسری تکون دادم

وگفتم :عیبی نداره...فقط چون صبح زود بیدار شدم کمی خوابم میاد...

دایی خنده بلندی کردو گفت کارمون که تموم شد میرسونمت خونه بگیر بخواب حالاهم اینو بگیربرای تو گرفتم نگاهی به کارت توی دستش انداختم وگفتم این

چیه؟؟؟؟

دایی باشیطنت ولبخند گفت واقعا نمیدونی خوب کارته دیگه!!!کارت بانکی شماره ی حساب رو هم توی گوشیم سیو کردم .باتردید پرسیدم:اونوقت چرا؟؟؟؟دایی


romangram.com | @romangram_com