#جنون_انتقام_پارت_30
بیرون ولباسام روپوشیدم بایک حوله کوچک آب موهام رو گرفتم وبعد برس زدم وبالای سرم محکم بستم. مانتوطوسی بایک جین مشکی وشال مشکی وکیؾ
دستی مشکیم روهم برداشتم وصندل هام روپام کردم وبه اشپزخونه رفتم.چون دایی دوست نداشت کسی باکفش واردخونه بشه توی خونه صندل می پوشیدیم
وکفش ها روجلوی درورودی ساختمون پامون میکردیم.دایی پشت میز نشسته بود وچایی می نوشید،لبخندی زدوگفت.
دایی:بشین عزیزم صبحونت روبخور که دیرشد.
منم متقابلالبخندی زدم وگفتم:دایی جان هنوزکله صبحه ها!!!!
دایی:فکرمسافت هایی که باید بریم روهم بکن....جاهایی که قراربریم فاصله ی زیادی باهم دارند.
حرؾ دایی روتاییدکردم وگفتم:دایی جان،اگروقتی موندبه دانشگاه هم بریم چندروزه نرفتم ممکنه عقب بیوفتم یا حذفم کنند؟؟؟
دایی نگاهی بهم کردو گفت:آرام جان عزیزم....توهنوزروحیت برای ادامه درس ودانشگاه خوب نیست وهنوزداؼت سبک نشده،من به خودم اجازه دادم وبه جای
توبه دانشگاه رفتم ویک ترم روبرات مرخصی گرفتم تاوقتی که کاملااز لحاظ جسمی وروحی سرحال شدی دوباره ادامه بدی من هم تا جایی که تو بخوای برای
ادامه حمایتت میکنم.بعد یک مکث کوتاه گفت:من بیشتر ازهرچیزی به فکرتووسلامتیت هستم امیدوارم ازاین که به جای توتصمیم گرفتم ناراحت نشی ،من فقط راحتی تورومیخوام.
دایی جوری صحبت میکردکه ناخواسته تسلیم حرفاش وخواسته هاش میشدی.
بالبخند گفتم:دایی جان....شماالان همه کسم هستیدومیتونیدبرام تصمیم بگیریدوانقدربهتون اطمینان دارم که بدونم صلاح من رومیخواییداما فکرنمیکنید اگردرسم
روادامه میدادم حواسم بیشترپرت میشدوکمتربه گذشته فکر میکردم.
چشمای دایی برقی زدو گفت:برات برنامه ها دارم مطمئن باش انقدرمشؽول میشی که به خودت هم فکرنکنی .خنده ای کردم ومتفکربه دایی نگاه کردم
وباشیطنت گفتم:چه فکرایی آقادایی؟؟؟؟؟؟
دایی هم باهمون شیطنت جوابم روداد:بعدا میفهمی حالا پاشو که خیلی دیر شد.
ازآرزوجون تشکرکردم وبادایی از خونه بیرون زدیم وسوارماشین دایی شدیم وراه افتادیم.
romangram.com | @romangram_com