#جنون_انتقام_پارت_29
نمیدونم ژیلاچی توگوش سامیار خوندکه انقدرازمن دورشدوهمه ی تقصیرها به گردن من افتاد.
ژیلاهرسال برای مسافرت دسته جمعی آژانس یک مینی بوس روکرایه میکردومیگفت رانندش رضانامی که ثریامیره پیش خانمش برای آرایش وسالن کوچکی
داره اما کارش حرؾ نداره بااینکه پایین شهره اما هم کارش خوبه هم خانم باسلیقه ایه.هیچ وقت نمی دونستم این رضا همون رفیق گمشده ی منه واون خانم
آرایشگرهم خواهرعزیزدردونه ی منه....
دایی به این جای حرفش که رسیداشک ازچشماش سرازیرشد.
سرم روپایین انداختم وگفتم:مامان برای اینکه به باباتوی مخارج کمک کنه آرایشگاه زدوکارمیکرد،کارش هم خوب بود تااینکه بیماری مانع کارش شد.
دایی گوشه لبش روبادندون جویدوگفت:بمیرم برای خواهر مظلومم که اینقدرسختی کشیدومن هیچ کاری براش نکردم....
دلم برای دایی سوخت دستم رودورکمرش حلقه کردم وسرم روروی شونش گذاشتم وگفتم:
دایی جان....ؼصه نخوراین خواست خدابود حتماتوش حکمتی بوده پس الکی خودتون روعذاب ندید...بعدباشیطنت گفتم منم ناراحت میشم گریه میکنم ها...؟؟؟
دایی میون گریه خندیدوسرم روبوسیدوگفت پاشو دایی جان هواسردشدبریم تو دیروقته بخوابیم صبح کلی کارداریم.چشمی گفتم وازروی تاب بلندشدم،دایی هم
ایستادودست منو گرفت وباهم به سمت ساختمان رفتیم باورود به داخل خونه گرمای لذت بخشی به صورتم خوردبه دایی شب بخیر گفتم ورفتم توی اتاقمولباسام
روعوض کردم ولباس خوابی روکه یک تیشرت صورتی راحتی با عکس کیتی بودبایک شلوارصورتی گشادپوشیدم رفتم توی سرویس ومسواک زدم وبعدپریدم
توی تخت وپتوروتاروی گردنم کشیدم.انقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.
*********************************************************
باصدای دایی چشمام روبازکردم،پشت دربودوصدام میکرد:آرام جان.....عزیزدل دایی.... بیدارشوخیلی کارداریم.توی تخت نیم خیزشدم ودستی روی صورتم
کشیدم وبلندگفتم:بیدارم دایی جان.دایی باصدایی که نشون ازنشاط وشادی بودگفت:پس من پایین منتظرم بیا زودتر صبحانه بخوریم وبریم به کارهامون برسیم
وقت کم نیاریم.چشم بلندی گفتموازجام بلند شدم به ساعت نگاه کردم هفت صبح بود،پوفی کردم وتختم رومرتب کردم ورفتم توحموم یک دوش سبک گرفتم اومدم
romangram.com | @romangram_com