#جنون_انتقام_پارت_26

جان متاسفم....انگار براتون دردسر شدم......منوببریدخونه خودم...اونجاحداقل کسی بهم تهمت بدکاره نمیزنه!!!اشک توچشمام جمع شده بودوآروم آروم داشت روی گونم میریخت. دایی به طرفم برگشت ومنو بؽل کردوروی سرم روبوسیدوبعدبادستاش صورتم روقاب

گرفت وگفت:دیگه این حرفارونزن.....سامیارپسربدی نیست....اون ازهیچی خبرنداره....فشارعصبی زیادی روتحمل میکنه به مادرش خیلی وابسته بود....این

یک هفته هم اینجانبوده،رفته بودویلای شمال برای همین درجریان هیچی نیست....اون نمی دونه منوتوباهم چه نسبتی داریم.....تقصیرخودمه نخواستم فعلا

چیزی بهش بگم ولی انگاراشتباه کردم...فردامیرم شرکتش وهمه چیزروبراش توضیح میدم....توهم حرفاش روفراموش کن...من بجای سامیارازتوعذرخواهی

میکنم...ببخشش آرام جان...بخاطرحرفهای نسنجیده وقضاوت عجولانش ببخشش.....قول میدم این اتفاق دیگه تکرارنشه....توهم انقدربی مهرنباش واز رفتن

حرؾ نزن....توالان سهیلای گمشده ی منی،نباشی منم نیستم پس ازرفتن ونبودن وجدایی صحبت نکن باشه آرام جان؟؟؟؟

سرم روپایین انداختم وزمزمه وارگفتم:چشم دایی جان..شمام ببخشیدناراحتتون کردم...

دایی لبخندی زدو گفت:قربون دایی گفتنت برم من..

خجالت کشیدم واحساس میکردم لپام داغ شدن والان حسابی سرخ شدن،تاجایی که میشدسرم روپایین انداختم ولبم روبه دندون گرفتم.

دایی خنده ی بلندی سردادوگفت:قیافشونگاه کن....خجالتی دایی....بعددستم روگرفت وبلندم کردو دست انداخت دور کمرم وباهم به طرؾ حیاط رفتیم.حیاط

ویلایی بزرگ ودلبازی بود، بادرختای بلندودرختچه های زیبای تزئینی،دورتادورحیاط چراغ های پایه بلندنصب شده بودکه محوطه رو مثل روز روشن کرده

بود،کناردیوارکمی دورترازساختمان استخربزرگی بودوکمی اون طرؾ تریک آلاچیق بزرگ وقشنگ که زیرش یک تاب بزرگ بود،بادیدن تاب چشمام برق

زد،از بچگی عاشق تاب بازی بودم.بادایی به طرؾ تاب رفتیم.تاب ته آلاچیق بزرگی بودواطرافش صندلی های چوبی قرارداشت وچشم اندازروبروش نمای

زیبای استخربودودرختای بلند اطرافش وبوته های گل رز که بخاطرسردی هوا نه برگی داشتند ونه گلی ولی باز هم زیبایی خودشون رو داشتندبی شک تابستان

اینجا بسیاردیدنیست.انقدر محیط زیبا ودلنشین بودکه نا خواسته آدم رو به خلسه ای رویایی فرو میبرد.دایی دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرؾ تاب هدایتم

کردوهردوروی تاب نشستیم،دایی باپاآروم آروم تاب به حرکت درآوردودرهمین حین شروع به صحبت کرد.

دایی:وقتی سهیلاورضارفتن،مادروپدرم خیلی افسرده شدن،مادر شب وروز گریه میکردوپدربر عکس حرؾ نمیزد،یک سالی اوضاع همین طوری بودتااینکه من


romangram.com | @romangram_com