#جنون_انتقام_پارت_24

شده بودوداشت چاییش رو می نوشیدنگاهی به دایی انداختم یک بافت شیک طوسی باخط های مشکی روی پیراهن مشکی پوشیده بودباشلوارکتون مشکی

وموهای سرش که کمی کوتاه وخوش حالت بودوموهای صورتش که معلوم بودبه خاطر مامان وباباوزنش نزده صورتش روپرنشون میدادوالبته خیلی جذاب

وپرابهت شده بود.دایی چشمش به من افتاد،ایستادوآؼوشش روبازکرد. اینبارآروم وبامتانت به طرؾ آؼوشش رفتم وخودم روتوش ؼرق کردم وبازآؼوش دایی

شدتمام آرامش نداشته ی من،دایی توی گوشم زمزمه کرد:خیلی شبیه سهیلایی...آرامشی که تووجودته ازجنس آرامش سهیلاست وبوسه ای روی سرم زد.به دایی

حق می دادم که همه جاوهمه وقت منو مثل مامان سهیلا ببینه....سخته....خیلی سخته که بعدازسی سال جستجو به بدن بی جونه گمشده ات برسی.می دونستم

دایی می خوادعقده هاوکمبودهای نبودن مامان روبا به آؼوش کشیدن من جبران کنه،خودم هم دوست داشتم... این آؼوش هاومحبت های بی دریػ دایی

رونیازداشتم،ازطرفی ترکیب صورت من خیلی خیلی شبیه مامان بودبابا همیشه این رو باافتخار بهم میگفت واز دیدنم لذت میبرد.محکم دستم رودور کمر دایی

حلقه کردم وخودم روبه سینه ی دایی چسبوندم وباولع عطرتنش روکه یادآوره مامان بود به ریه هام کشیدم.توبؽل دایی داشتم به مامان فکرمیکردم وعشقی که

دایی بهش داشت ومامان هیچ وقت این عشق روندیده بودکه ناگهان درورودی به شدت باز شدچنان شدیدکه دربادیواربرخوردکرد.من ودایی باوحشت به سمت در

برگشتیم. مرد جوانی حدود30 ،29ساله...باقدبلندوچهارشونه واندامی ورزیده باموهایی قهوه ای روشن وخوش حالت که روی پیشونیش ریخته بودوچشمهای

عسلی خوش رنگ که ازعصبانیت قرمز شده بودوته ریش مرتبی که به صورتش جذابیت وجذبه خاصی میدادولباسهای کاملا مشکی که نشان ازداؼداربودنش

میداد،یک پیرهن مشکی جذب که به بدنش چسبیده بود با شلوارلی مشکی وپالتویی که تقریبا تاروی زانوش بودودکمه هاش روباز گذاشته بود،تمام لباس هاش

مارک وگرون قیمت بود،باورودش بوی عطرش تو فضا پیچید معلوم بودعطرش برندوبسیار خوش بو... عطری تلخ وتند که ناخودآگاه از بوش سرمست

میشدی. خیلی عصبانی بود،اینو از فک منقبض ودستهای مشت شده اش فهمیدم،تند تند نفس می کشیداونقدرتندوبلندکه ماهم صدای نفس هاش رومی

شنیدیم...قفسه سینش به شدت بالاوپایین میرفت...(البته بایدبگم ایناروتوچندثانیه دیدم ازبس دقیقم،دقت نیست که لامصب....)

از دیدن ما توی اون حالت برای لحظه ای طرز نگاهش عوض شدوازعصبانیت به تعجب تبدیل شد.چنددقیقه ای توشوک مارونگاه کردوبعدخودش روجمع

وجورکردواومدداخل،خنده ی هیستریکی کردوهمینطورکه دورما می چرخیدشروع کرد به دست زدن ودوباره جلوی درورودی ایستادوبعدباعصبانیت وباصدای


romangram.com | @romangram_com