#جنون_انتقام_پارت_22
ازپذیرایی جدامیشد.یک پذیرایی خیلی بزرگ باپنجره های یک تکه ی بزرگ که باپرده های زیباتزئین شده بود کنار پذیرایی یک آشپزخونه بزرگ بودباکابینت
های کرم شکلاتی ویک میزنهارخوری که وسط آشپزخونه بود.یک دست مبل سلطنتی برنگ نسکافه ای شیک توی پذیرایی قرارداشت ویک تلویزیون خیلی
خیلی بزرگ که روبروی مبل هابودوزیرپله هایک درکوچک که فکرکنم سرویس بهداشتی بودویک درچوبی قهوه ای بزرگ روبروی آشپزخونه که
بنظردرورودی بود،هنوزنمی دونم پشت درچه خبره؟؟؟بایدسرفرصت برم وببینم بیرون چطوریه؟؟؟بعدهم ناخودآگاه شروع کردم به مقایسه خونه دایی باخونه ای
که ما توش زندگی میکردیم.توی حال وهوای خودم بودم که با صدای دایی ازفکربیرون اومدم.
دایی:به چی فکرمیکنی؟؟؟؟؟؟
خودم روجمع وجورکردم وباسرفه ی کوتاهی صدام روصاؾ کردم وگفتم:دایی جان،اگرفردا کارمهمی نداریدباهم یک سربه بهشت زهرا بریم دلم برای مامان
وباباتنگ شده ،بعدهم به خونه ی خودمون سری بزنیم ووسایل مورد نیازم روبردارم.
دایی نگاهی بهم انداخت وباانگشت اشاره کنارچشمش کشیدوبعدازکمی فکرکردن گفت.
دایی:باشه....میبرمت...اما می دونی که ازاین به بعدبایدبامن زندگی کنی هرچی هم لازم داری خودم برات میخرم....اگرکم وکسری هم داشتی بگو برات تهیه
میکنم فکرنکنم به چیزهایی که اونجا داری نیاز داشته باشی؟؟؟؟ببین آرام جان...بامن ؼریبی نکن هرچی لازم داری بگو باجون ودل برات آماده میکنم ازحالامن
قیم توهستم.
درتاییدحرؾ دایی سری تکون دادم وگفتم:شمابه من خیلی لطؾ داریدومن هیچ وقت این محبت تون روفراموش نمیکنم،اما توی اون خونه چیزهایی هستندکه
برای من حکم یادگاری رودارندویادآورخاطرات باباومامان هستندودوست دارم کنارم باشند.دایی منو توآؼوشش کشیدو بوسیدوگفت:باشه عزیزم....فردامیریم هم
یک سری به پدرومادرت بزن هم میریم خونتون وسایل موردنیازتوبردار.برای تشکرلپ دایی رومحکم بوسیدم هربارکه دایی منوبؽل میگرفت بوی مامان
ومحبت های مردونه ی بابارواحساس میکردم.برای همین دوست داشتم بیشترتوبؽلش باشم وازعطرتنش که بوی آؼوش مامانمه لذت ببرم.دایی هم هروقت
منوبؽل میکردمیگفت:تویادآورمادرتی وحس میکنم سهیلارودرآؼوش گرفتم بااین حرؾ دایی هربار لبخنده عمیقی روی لبم نقش می بست.خدایاشکرت که
romangram.com | @romangram_com