#جنون_انتقام_پارت_21
قراره با چه کسانی روبرو بشم محرم یا نامحرم کمی روی این موضوع حساسم.ازاتاق بیرون اومدم.به دورو برم نگاه کردم یک راهروبود باپنج تادرکه یکی
ازدرهااتاقی بودکه من داخلش بودم.پس اون درهای دیگم حتمااتاق های دیگه هستن.اتاق من ته راهرو،روبروی پله هابودودرهای دیگه دو به دوروبروی هم
بودن.کنجکاوشدم که تواتاق های دیگه رودیدبزنم.دراتاق اولی روبازکردم یک تخت یک نفره ومیز آیینه ودودرتوش بود که فکرکنم یکی سرویس بودواون یکی
کمد لباس،رنگ اتاق ترکیب سفیدوآبی بودفکرمیکنم اتاق مهمان باشه درروبستم ودرکناری رو باز کردم یک میزبزرگ ویک صندلی پشتش ویک لپ تاپ که
روی میز بودویک کتابخونه بزرگ کناراتاق به نظراتاق کاردایی باشه.رفتم سراغ درروبروی اتاق مهمان که یک اتاق تقریبا بزرگ تربودبایک تخت دونفره ی
بزرگ وسطش ویک میز آیینه بزرگ کنارش ودوتادردیگه که یکی سرویس بهداشتی واون یکی هم حمام بودوروبروی تخت دردیگه که کمد لباس بودورنگ
اتاق ترکیب کرم وقهوه ای بودوعکس بزرگی از دایی روی دیواربودپس این اتاق خوابه داییه،ازاتاق بیرون اومدم ورفتم سراغ درآخرکه نزدیک پله هاهم
بود.درروبازکردم اتاق عجیبی به نظرمیومدبارنگ مشکی وقرمز ،یک تخت دونفره وسط اتاق بودویک میزآیینه کنار اتاق که روش پرازعطروادکلن
بودودودرسمت راست که فکرکنم دستشویی وحمام بودویک درکنارمیزکه کمد لباس بودوهمه لباس های مردونه که همه ماکداروخوش دوخت بودن.تخت
ومیزآینه ترکیب رنگی قرمزومشکی داشتن ودیوارها مشکی باطرح های ریزقرمز.کنارتخت روی عسلی یک گیتار به رنگ مشکی گذاشته شده بودازدیدن
گیتار خیلی ذوق کردم.آخه خیلی به زدن گیتارعلاقه دارم ولی هیچ وقت موقعیتش پیش نیومدیادبگیرم باخودم گفتم حالامی تونم به دایی بگم بهم یادبده.رویدیوارعکس های بزرگی از یک مردبودکه خیلی جذاب وجنتلمن به نظرمیومدبااخمی که بهش ابهت خاصی میدادباخودم زمزمه کردم این دیگه کیه؟؟؟ چه اتاق
دلگیری داره ؟؟؟چطورتواین اتاق طاقت میاره؟؟من دارم خفه میشم ازبس دلگیره.اه اه اه...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت پله ها رفتم وازپله هاپایین اومدم.دایی
روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودوتاچشمش به من افتادازجاش بلندشدودستهاش روبه طرفین بازکردوبا چشمایی که از شادی برق میزد به من نگاه
کرد.توچشمای دایی نگاههای زیبای مامان رومی دیدم بادوپله هاروطی کردم وخودم روتوی آؼوش دایی رهاکردم.گرمای آؼوشش بهم امیدوآرامش می دادویک
حس امنیت که ازفوت مامان وبابانبودش رواحساس می کردم. دایی روی سرم روبوسه های ریزمیزدوزیرلب خداروشکرمیکردازاینکه منوپیداکرده،ازبؽل دایی
بیرون اومدم وهردوکنارهم نشستیم وخدمتکاردایی که حالامیدونستم اسمش آرزوست ویک زن میانساله برای من ودایی شربت پرتقال آورد،تشکرکوتاهی کردم
ولیوان روبرداشتم وهمونطور که کم کم آب میوه ام رومزه مزه میکردم اطرافم روآنالیزکردم.خونه دایی یک خونه دوبلکس بود که اتاق هابایک ردیؾ پله
romangram.com | @romangram_com