#جنون_انتقام_پارت_20
دایی:طبیعی بعدازیک هفته خوابیدن...حالاکه ازجابلندشدی دچارسرگیجه بشی.
بازوم رومحکم گرفت ودست دیگرش رودورکمرم حلقه کردوتاسرویس توی اتاق باکمک دایی رفتم.داخل شدم وخواستم درروببندم که دیدم دایی بانگرانی نگاهم
میکنه،خندم گرفت.
_دایی جان من خوبم...خیالتون راحت باشه.
دایی لبخندی زدورفت لبه ی تخت نشست.منم دروبستم ورفتم داخل حموم لباسام رودرآوردم ورفتم زیردوش،آب گرم که به بدنم خورد احساس خوبی
پیداکردم،یک حمومه درست وحسابی کردم وخودم روسبک کردم.خیلی خوب بود،البته اگردرزدن های دایی روفاکتوربگیریم چون هرچنددقیقه یکباربه
درمیزدومی پرسید:آرام جان...عزیزم...خوبی؟؟؟؟ومن باگفتن بله به کارم ادامه میدادم.بعدازاینکه خوب خودم روشستم ازحموم اومدم بیرون،حوله تن پوش
سفیدی که سر حموم آویزون شده بودوهنوزاتیکتش بهش بودومعلوم بودکه نوودست نخوردست روپوشیدم وازسرویس بیرون زدم.دایی تامنودیدسوال کرد:خوبی
دخترم...مشکلی که نداری؟؟؟؟؟
لبخندی به مهربانی ونگرانیش زدم وجواب دادم:بله خوبم...مشکلی نبود...ممنون.بعد باخجالت سرم روپایین انداختم.ازروی تخت بلندشدوگفت:پس من میرم
بیرون توهم لباسات رو بپوش وبیاتوپذیرایی منتظرتم وبعد بطرؾ دررفت اما هنوزدرروبازنکرده بودبه طرفم برگشت وگفت:آرام جان لباسات توی کمده وازاتاق
بیرون رفت ودرروبست.به سمت کمدرفتم ودرش روبازکردم.واوووو...
خدایا چه همه لباس؟؟؟؟چه لباسهای قشنگی همه مارکداروزیبا بودن انقدرکه تصمیم گیری برای پوشیدن یکی ازاونها سخت بود.اکثررنگهای شادداشتند،امامن
تازه باباومامان روازدست دادم وهنوزسیاه پوش این دوعزیزم ونمی تونم دلم روراضی کنم رنگ شادبپوشم،چون هنوز ازلحاظ روحی داؼونم.توی کمد کمی
گشتم ویک شومیزسرمه ای وشلوارجذب مشکی بیرون کشیدم وپوشیدم وصندل های مشکی روپام کردم وکمی آب موهام رو باحوله گرفتم وموهای نمدارم
روروی شونه هام ریختم.چون موهام لخت هستن زیادسشوارنمیکنم وفقط برای مهمونی ها ازسشواراستفاده میکنم.یک شال مشکی حریرروی سرم انداختم
وآزادگذاشتم باشه وجلوی موهام روهم کج درست کردم.می دونستم دایی محرمه وبه شال نیازی ندارم اما هنوز نمی دونستم دایی با چه کسایی زندگی میکنه ومن
romangram.com | @romangram_com