#جنون_انتقام_پارت_18

داشتنی.لحظه ای فقط لحظه ای بجای صورت دکتر صورت مامان جلوی چشمام نقش بست باهمان چشمهای قهوهای روشن وهمان نگاه مهربون که توی نگاه

من گره خورده بودباهمان حالت مسخ شده پرسیدم:شماکی هستید؟

آروم لب زد:برادری که داغ خواهردیده...برادری که حسرت نگاه وصدای خواهرش به دلش مونده.....برادری که بعد سی سال جستجوبجای خواهرش به

جنازش رسید...

گیج بودم وچیزی نمی فهمیدم ازچی صحبت میکرد؟کدوم برادر؟چه خواهری؟صدام رو کمی بالابردم وباعجز نالیدم:لطفادرست صحبت کنید من بفهمم شماکی

هستید؟من اینجا چکار میکنم؟ معنی این داستان چیه؟؟

نگاه مهربون وگرمش روبهم انداخت وکلمه به کلمه جوری که درست بفهمم گفت.

دکتر:من....دکترسهیل راد....برادرسهیلاراد....دایی آرام مهرجوهستم...حالامتوجه شدی عزیزم....من داییتم...د...ا...ی...ی...ت..

باچشمانی که از تعجب گشاد شده بود ودهانی باز نگاهش میکردم.

_چی میشنوم؟؟؟چی میگه؟؟؟؟به گوشام شک دارم که درست شنیدن یا نه؟؟؟!!دایی!!!دایی من!! برادرمامان!!راست میگه؟؟؟چرابایددروغ بگه؟؟؟خودش دروغ

بگه نگاهش،حالت چشماش که نمی تونن دروغ بگن!!!حالافهمیدم...حالاهمه چیزبرام روشنه،حالافهمیدم چرارنگ نگاهش رنگ نگاهه مامانه!!!تنهاخانواده

مادری...میدونم مامان این کاروکرده...ازخداخواسته برادرش روبرای من بفرسته...خدایاشکرت...شکرت که توبی کسی وبی پناهی وتنهایی، پناهی به این

محکمی برام فرستادی...ممنون خداجون...ممنون مامان...مامان مهربونم.

فکرمیکردم وتودلم ازخداومامانم تشکرمیکردم وهمچنان زل زده بودم به چشمهای دکتری که الان فهمیدم داییمه لبخند کم جونی زدم وباصدایی که ازهیجان

میلرزید گفتم.

_پس من بایدبه جای آقای دکترشمارودایی صداکنم...دایی...دایی..چندبارزیرلب زمزمه کردم.

سرم روبالاگرفتم وتوچشمای مهربونش نگاه کردم ؼرق چشمهاش شدم ؼرق نگاهی که نگاه مامان بود،زل زده بودم به چشماش که دایی منو توآؼوشش


romangram.com | @romangram_com