#جنون_انتقام_پارت_17
بود.مادروپدرش می خواستند برای دخترشون سرویس بگیرندچون فاصله کلاس تاخونه زیادبودوبه همین خاطر میخواستند خیالشان ازرفت وآمد دخترشون
راحت باشد.برادردختریکی ازدوستان صمیمی اش که اززمان دبیرستان باهم بودن رابه عنوان راننده سرویس معرفی کرد.رفیقی که واقعا بهش اعتمادداشت
ومثل برادرش بودوبخاطروضع بدمالی وفقدان پدرمجبوربوددرس ودانشگاه رورهاکنه وکارکنه تاهم خرج خودش وهم خرج مادر مریضش روبده وپسراون
رومعرفی کردتابتونه به بهترین رفیقش کمکی هرچنداندک بکنه.به هرحال پسربرای اینکه هم خیالش ازجانب خواهرش راحت باشه وهم به بهترین دوستش
کمک کنه به پدرومادرش اصرارکرد،پدرومادرهم چون پسرشون تائیدکرده بودبدون مخالفت بیشتر پذیرفتند.بعدازچندماه خانواده دختر فهمیدندکه دخترشون دل به
راننده سرویسش باخته بنابراین سعی درجدایی ودوری آنها کردندامانه دخترونه اون راننده هیچ کدام کوتاه نیومدندمتاسفانه دختر بخاطرراننده جلوی خانواده اش
ایستادوپدرشرط گذاشت برای ازدواج باراننده دخترراطردکنندواگرحتی روزی به حدمرگ محتاج بودحق نداردپیش خانواده برگردد.درکمال تعجب خانواده
دخترقبول کردوباراننده ازدواج کردورفت وازاون به بعددیگه هیچ خبرونشونه ای ازاونانبود.کمکم مادرافسرده شدودق کردوپدرشکسته شدوسکته
کردوبرادرهرچه به دنبال خواهرگمشده گشت کمترازاون نشونه ای پیداکرد.به این جای داستان که رسیدانقدربؽض گلوی دکترروگرفته بودکه نمی توانست صحبت کنه و قطره اشکی ازگوشه چشمش ؼلطیدوپایین افتادبادیدن حال دکتردلم
فشرده شدوسرم روپایین انداختم وباخودم فکرکردم که چقدراین داستان برایم آشناست.
دکتربابؽض ادامه داد:سالهاگذشت وبلاخره خداصدای برادرتنهاروشنیدوخواهرش روبرایش فرستاداماافسوس وصدافسوس که خواهرجسم بی جانی بیش
نبود.اشکهای دکترپی درپی وبی محابامیریخت ودستانش مشت شده بودوروی زانوش بود.به داستانش فکرکردم من این ماجرا روقبلاشنیدم اززبون بابا برای
همین برام آشناست.بیدرنگ فکرم روبه زبون آوردم.
_داستانتون خیلی برام آشناست،فکرمیکنم قبلابارهاوبارهااون روشنیدم.
دکترسرش روبالا آوردوپرسید:ازکی شنیدی؟؟؟؟
_ازبابام....آره...بابابرام تعریؾ کرده وهمیشه مثل شمااشک میریخت.
دکترنگاهی به من انداخت وبه هم زل زدیم.ازوقتی که دکتررودیدم رنگ نگاهش برام آشنابود این نگاهها رو قبلا جایی دیگه دیدم نگاهی آروم ودوست
romangram.com | @romangram_com