#جنون_انتقام_پارت_15

دکتربرگشتم وگفتم:

_اینجا کجاست؟؟؟من اینجاچکارمیکنم؟؟؟

دکتربالبخندجواب داد:اینجاخونه منه.نگاه تندی بهش کردم وگفتم:

_من به دلسوزی کسی احتیاجی ندارم...ازترحم هم بدم میاد...چرابیمارستان بستریم نکردید؟؟؟

دکتراخماش روتوهم کشیدوگفت:میخواستم خودم مراقب بهت باشم ودرحالی که ازاتاق بیرون میرفت ادامه داد:استراحت کن میگم برات سوپ بیارن بهترکه شدی

باهم صحبت میکنیم وازاتاق بیرون رفت.اگردکترجوونی بودمیگفتم ازاین کارش قصدی داره ولی این دکترتوسن بابامه...فکرکنم پنجاه وپنج روداشته باشه مثل

بابا...بایاد آوری بابا دلم آتیش گرفت،مامان جونم روبگوهنوزجوون بودوخیلی وقت داشت برای زندگی...خدایاچراااا؟اشک توچشمام جمع شد.نگاهی به خودمکردم مانتوم رودرآورده بودن وباتاپ وشلواربودم ناخوآگاه وحشت کردم فکرم سمت دکترکشیده شدموهاش جوگندمی وخوش فرم بودوچهارشونه وقدبلندوخوش

اندام تواین سن همچین تیپ وقیافه کم پیش میادبه خودم نهیب زدم:

_خاک توسرت آرام...بمیری که انقدر ساده ای...خوب مرد مرده دیگه...حالابیست ساله یاپنجاه ساله فرقش چیه...آخه این دوروزمونه کی تفاوت سنی براش

مهمه...نکنه فکرکرده من بی کس وکار شدم آوردم تاازم سواستفاده کنه ،کسی روهم ندارم ازش کمک بخوام...بااین سروشکلم که جلوش بودم...تو این زمونه که

پیرمرداش به بچه هشت ساله رحم نمیکنن من چه توقعی دارم...ای خدا...ای خداکمکم کن....از استرس درحدمرگ بودم به خودم امیدواری دادم:آرام خجالت

بکش اصلابه این بیچاره نمیخوره اهل این چیزاباشه.......

باصدای درازفکربیرون اومدم وگفتم:بفرمایید...

خدمتکار:خانم سوپتون روآوردم.

_بیاتو.

خدمتکارکه یک زنه میان سال بودواردشدوظرؾ سوپ روروی پام گذاشت ویک لبخند مهربون بهم زدوگفت:چیزی لازم ندارید؟؟؟؟

بالبخندجوابش رودادم:نه...ممنون....بادیدن خدمتکار خیالم کمی راحت شدکه زن دیگه ای هم توی این خونه هست،یک جورایی دلگرم شدم.


romangram.com | @romangram_com