#جنون_انتقام_پارت_14
بودوخاک مامان روتوآؼوش گرفته بود.افراددیگه هم بودن که من اصلا نمی شناختمشون وبرام مهم نبودکه کی هستندفقط کار دکتربرام عجیب بودکه چرا خاک
مامان رو توآؼوش گرفته وهق میزنه... مگه مامانم رو میشناخت شایدهم دلش برای تنهایی مامان میسوخت؟؟؟؟؟ تنها چیزی که تونستم بشنوم صدای فریاد
دکتربودکه باهق هق میگفت:سهیلای من مرده....سهیلای من رفته....بعد این همه سال ....چرا چرا....خدااااااااااااا...
مامان رفته...مامان رفته ...باتکرارکلمه مامان درذهنم دیگه هیچی نفهمیدم وپابه دنیای بی خبری گذاشتم ودنیام سیاه شد.
*********************************************************
توی یک باغ سرسبزبودم ومامان وبابادست تودست هم باهم قدم میزدندومن پشت سرشون بودم
بلندصداشون زدم:ماماننننننن......باباااااااا....شمازنده اید....تنهام نزاشتید.
به طرفشون دویدم وخودم روانداختم توبؽل باباوبعدهم مامان روبؽل کردم وگونشوبوسیدم و بی اختیارزدم زیرگریه وگفتم:دیگه تنهام نزارید....دیگه نرید....دلم
براتون تنگ شده بود.حرؾ میزدم وگریه میکردم.بابااخماش روتوهم گره کردوگفت:آرامم...دخترم...چراگریه میکنی...قوی و محکم باش...آرام عزیزم توزندگی
سختی زیادی هست پس سعی کن محکم باشی وبیتابی نکنی به خداتوکل کن اون همیشه کنارته ومراقبته.
باچشمهای اشکی به بابانگاه کردم ولب هام روجلودادم ازاین کارم بابا خنده بلندی کرد که دلم براش ضعؾ رفت.مامان روبه من گفت:آرام دخترم...ماحالمون
خوبه...اینجادرکنارهم خوشحالیم...مطمئن باش همیشه برای خوشبختیت دعا میکنیم...توهم باامیدزندگی کن.... شادباش وشادزندگی کن....به فرداهای روشن
امیدوارباش....توتنها نیستی...توکل کن.
بااین حرؾ مامان وبابادست هم روگرفتن وتوی یک چشم برهم زدن ناپدیدشدن ودوباره همه جاسیاه شدوبازتاریکی مطلق................
*********************************************************
بااحساس سوزش تودستم چشمام روبازکردم.دکترکنارتختم نشسته بودوداشت سرم روازدستم میکشید،فهمیدبیدارشدم گفت:پس بلاخره بیدارشدی...خانم کوچولو...
نگاهی به دکترکردم وبعد به اطرافم نگاه کردم بیمارستان نبود،تویک اتاق شیک وبزرگ بودم بارنگ سفیدگلبهی که ترکیب زیباوشادی داشت.بطرؾ
romangram.com | @romangram_com