#جنون_انتقام_پارت_12
ازلحن حرؾ زدن وصدای بلندش تعجب کردم،چنان شونه هام روفشارمیدادکه ازدرداشک توچشمام جمع شدوفکر میکردم استخونام درحال شکستنه..دوباره
فریادزد:اسم مادرت چیه؟؟
باترس ولکنت گفتم:س...سهیلا....سهیلاراد!!!
دستهای دکترازروی شونه هام افتادوباصدای که به زور شنیده میشد دوباره پرسید:اسم پدرت چیه؟؟؟؟بعد تو چشمام نگاه کردومن از نگاهش فهمیدم منتظر جوابه
آروم لب زدم.
_رضامهرجو....که امروزصبح دفنش کردیم.
چشمهای دکتر گشادشده بود،دستی توی موهاش کشیدوچندباراسم مامان روزیرلب تکرارکرد.
دکتر:سهیلا....سهیلا....سهیلا...
باتعجب به دکترنگاه می کردم که دیدم قطره اشکی از چشمش پایین افتادوبعد بازانوروی زمین فرود اومدوکؾ دستاش روروی زمین گذاشت وشونه هاش شروع
به لرزیدن کردندکه نشان از گریه کردن دکتربود.بابهت به دکتر نگاه میکردم وباخودم فکر میکردم:چی شده؟؟؟این چرااینطوری میکنه؟؟فکرکنم مشکل
داره؟؟عقلش درسته؟این چه جور دکتریه؟؟؟واااااا!!!!!!
باصدای پرستاربه خودم اومدم.
پرستار:آقای دکتر بیمارتون حالش بد شده علائم حیاتی خیلی ضعیفه.
دکتربایاخدایی که گفت به سرعت ازجاش بلند شدوبه طرؾ بخش سی سی یورفت.
مات ومبهوت کنارصندلی پشت دربخش ایستاده بودم واقعا هنگ کرده بودم زیرلب می گفتم:
_مردم دیونه شدن....والا...توحال خودم بودم که دیدم چند دکتردیگه به سمت سی سی یو میدوند بااسترس پشت درایستادم.
_خدایاچه خبره؟؟؟چی شده؟؟؟نکنه مریضی که در موردش حرؾ میزدن مامانم باشه؟؟؟ پرستارگفت علائم حیاتی؟؟؟نه...نه....نه خدایا...رحم کن...به من بی
romangram.com | @romangram_com