#جوجه_رنگی_من_پارت_88

با کوهیار به‌کوچولو‌هام عشق میورزیدیم....رییس دانشگاه از دوستای کوهیار بود...وضعیت منم میدونست...من تابچه ها ۶سالشون نشه دانشگاه نمیرم،،تربیت اونا مهمتره...براهمین‌گفت‌هروقت که خواستم برم‌میتونم بایه آزمون‌وارد دانشگاه بشم.....

کوچولوهای خوشگلم‌ چشاشون شبیه من‌بود‌و‌ابزوهاشون شبیه باباشون دماغ کوچیکشون‌بمن‌رفته بود و‌لبای مردونشون به باباشون....البته موهاشونم مثه باباشون‌‌و‌مطمئنم‌قد و‌بالاشونم مثه پدرشون میشه....

روزا میگذشت و‌خانواده ی ما کامل تر میشد..هیراد بعدازگرفتن تخصصش با یه دختر خیلی خوب به اسم سرمه‌ ازدواج کرد..سرمه دختر چادری و خیلی خانومی بود و معلم‌بود....

البته‌کوچولوهای من تو‌عروسی داییشون ۵سالشون بود....وقتی بچه هارو‌تومهد ثبت نام کردم‌خودمم‌برای دانشگاهم اقدام کردم که خداروشکر به کمک کوهیار قبول شدم....



الان من یه مادر ۴۵سالم و کوچولوهام ۲۵سالشون شده...هرچقدرم‌بزرگ بشن برامن همون کوچولوهان...

آرتام و آرشام‌ اینقد همدیگرو‌دوسدارن که تو هیچ موقعیتی ازهم جدانشدن..الآنم هردوشون یه شرکت مهندسی دارن....باهم دانشگاه رفتن باهم فارغ التحصیل شدن ...ایشالا همزمانم ازدواج میکنن

کوهیار:هیوا خانوم بیا کراوات منو ببند.‌

هیوا:چشم حضرت آقا...

رفتم و کراوات کوهیار وبستم...یه بوس روی پیشونیم کاشت....

صدای آرتام اومد که صدام میکرد

آرتام:ماااااماااان ،مامانی؟؟؟

هیوا:چیشده باز خونه رو‌رو سرت گذاشتی؟؟؟

آرتام:مامان این تیشرت قهوه ایم نیست...بابا میخوام با آرشام ست باشم هرچی میگردم نیست

همیشه مثه هم لباس میپوشن


romangram.com | @romangram_com