#جوجه_رنگی_من_پارت_86
مامانم این یه ماه آخر تا وقتی کوهیار بیاد پیشمه و بعد میره
کوهیار:هیوا گلم بیا جونم بیا مامان کوچولوبخور غذاتو...نه دیگه میل ندارم...راستی فردا بریم عمارت....از اموال عاطی جون عمارت و تووصیتش بمن داده بود و تمام باغ و زمیناشو به هیراد....میدونست من عمارت وحفظ میکنم....
از پشت میز بلند شدم داشتم میرفتم بالا که یهو درد زایمانم شروع شد
جیغ کشیدم...
کوهیار:چیشد هیوا،،دویداومد پیشم
هیوا:کوهیار دردرم شروع شد..نفس نفس میزدم..
کوهیار:این جوووونم
دوباره جیغ زدم
کوهیار بغلم کرد وبرد گذاشت توماشین وبعد با سرعت سمت بیمارستانی که قرار بود اونجا زایمان کنم رفت و با پزشکم تماس گرفت که خودشو برسونه...
من جیغ میکشیدم و گریه میکردم...
وقتی رسیدیم بیمارستان منورو برانکارد گذاشتن و بردن اتاق عمل...پزشکم اومد..موهیارم کنارم بود....
پزشک:زور بزن زودبباش دختر...تومیتونی
آخرین زورم وزدم دیگه جون نداشتم...صدا گریه بچه هام وبعدش سیاهی.....
وقتی به هوش اومدم یه عالمه آدم بالای سرم بودن و تبریک میگفتن...مامانم اشک خوشحالی تو چشماش بود پدرم دستامو گرفته بو د تبریک میگفت،،هیراد از خوشحالی نکیدونست باید چیکار کنه...کوهیارم چشم ازم برنمیداشت...مامان شبنمم بوسیدم و تیریکگفت
بعد از نیم ساعت پرستار،بچه هامو آورد دوتاشون بغل کردم..یکیشون دست راستم یکیشون دست چپم،البته کوهیارم حواسش به بچه ها بود...
romangram.com | @romangram_com