#جوجه_رنگی_من_پارت_85

همه داشتن گریه میکردن...همه مکشی پوشیده بودن...باورم شد که دیگه نیست...پاهام داشت سست میشد که پخش زمین بشم...اما تکیه گاه محکمم منو‌گرفت تا نیفتم...رفتم تو‌مامان‌و‌بغل کردم و‌پابه پاش اشک ریختم....بعد از دوساعت همگی رفتیم بهشت زهرا.....جنازه ی یکی از عزیزتریناو‌آوردن...وقتی برای بارآخر صورتشو‌دیدم...جیغ زدم و‌بعد سیاهی.....

وقتی چشامو‌باز کردم تو‌بیمارستان بودم‌،هیراد کنارم‌بود

هیراد:خوبی خواهری.؟آروم باش عزیزم....

هیوا:کوهیار کجاست!؟

هیراد:رفت جواب آزمایشاتو‌بگیره

هیوا:آزمایش برا چی؟؟.فشار روحی بوده و‌تمام دیگه

هیراد:نخیر شما دیشب هم غش کردن بودی...ضعیف شدی...طاقت داشته باش و بعد بغض کرد...

کوهیار:سلام گله قشنگم....راسته که میگن هیچ‌کار خدا بی حکمت نیس....خدا مادرجون و‌اژمون‌گرفت

ولی....

هیوا:ولی‌چی؟؟؟

کوهیار:یه جوجه ی خوشگل تو‌دله تو جاداده....

از خوشحالی اشکام اومد....

هیوا:چقدر آرزو داشت بچه های منو هیراد و ببینه...

کوهیار:از اون بالا همه چیز و میبینه...

گذشت از اون اتفاقا ۷ماه گذشت...الآن ماه های آخرمه..بچه هام دوقلو أن...دوتا شازده پسر...


romangram.com | @romangram_com