#جوجه_رنگی_من_پارت_84

کوهیار:مامان عاطی ازپیشمون رفت....

دیگه چیزی نشنیدم...اشک بود که از چشمام میومد...خدایا تازه داشت همه چی خوب میشد...مامان جونم....

هیوا:دروغ میگی،،،پاشو منو ببر عمارت...همین حالا

کوهیار:گلم فردا میریم آروم باش آروم.

هیوا:منو ببر جیغ و اشک.. یهویی ازجام بلند شدم ..بلندشدنم همانا و از شدت فشار روحی غش کردنم همان....

کوهیار

براش یه آبقند درست کردم و آروم ریختم تو حلقش و بعدآب خنک رو صورتش پاشیدم....یذره به خودش اومد‌..که یه قرص آرامبخش بهش دادم تا بخوابه.....

هیوا

چشامو باز کردم،،صبح بود،دستای کوهیار دور بدنم حلقه شده بود....فکر کردم جریان دیشب همش یه خواب بود....ازتکونای من کوهیارم بیدار شد

کوهیار:بیدار شدی؟؟

هیوا:کوهیار مامان عاطی خوبه مگه نه!؟؟

کوهیار بلند شد...بغلم کرد محکم ...ببین گلم همه ی ما به این دنیا اومدیم که یه روزی بریم،،آروم باش...گریه نکن

هیوا:دوسش داشتم....چرا رفت؟؟آخه دیگه من مادر بزرگ به خوبیش از‌کجا بیارم؟؟؟جوجه هام به کی بگن خانوم جون!!!؟؟

کوهیار:آروم گلم آروووم....پاشو لباس بپوش‌بریم عمارت

پاشدم‌و‌یه شلوار مشکی دمپا گشاد بایه مانتوی مشکی و شال مشکی پوشیدم.‌.کوهیارم از سر تا پا مشکی پوشید و رفتیم عمارت


romangram.com | @romangram_com