#جوجه_رنگی_من_پارت_78

مامان:تا چیزی نخوری نمیذارم بری

ازاینهمه مهربونی ماتم برد...خداروشکر هیوام پیش این مادر مهربون بود...خیلی سریع نهار خوردم و تشکر کردم و رفتم سمت بیمارستان....

وقتی رسیدم رفتم و وضعیت هیوا رو چک کردم...علائم حیاتیش برگشته بود..نشستم بالا سرش و غم نبودنش و براش گفتم...صدبار گفتم باگریه گفتم....اینقد از عشقم براش گفتم که باگریه بالاسرش پلکام سنگین شد و بخواب رفتم..

باصدای چیزی که به شیشه میخورد بیدارشدم...دیدم هیراد از بیرون به شیشه میزنه...رفتم بیرون...

هیراد:حالش چطوره؟!

کوهیار:همین روزا بهوش میاد

هیرادبغلم کرد و دوتایی گریه کردیم..‌

هیراد:گفتم توکل کن‌‌‌...دیدی پیدا شد؟؟هیچ‌قدرتی بالاتر از قدرت بالاسری نیست....‌.

کوهیار:آره داداش مرسی که تو این مدت پشتم بودی و هوامو داشتی...

کلی باهیراد خرف زدیم....شبا هم میرفتیم خونه مامان شهین البته یه شب من پیش هیوا میموندم یه شب هیراد.....

یه هفته گذشت....

رفتم بالاسرهیوا....ازش گلگی کردم

کوهیار:هیوا ،؟؟؟خانومم؟؟عشقم؟؟بسه دیگه...دارم جون میدم ..چرا بیدار نمیشی؟؟

هیوا.

یه صدای گنگی میشنیدم...صدا واضح شد...صدای کوهیار....داشت‌گریه میکرد


romangram.com | @romangram_com