#جوجه_رنگی_من_پارت_75

هیوا سالمه من مطمئنم...دلم نوید میده...خیال راحت..‌

از حرفاش دلم قرص شد ،تصمیم گرفتم که ایمان داشته باشم وتوکل کنم...خدایا مراقبه گلم باش تا پبداش کنم...

هیوا

.کنار شومینه نشسته بودم و داشتم برای جوجم بافتنی میبافتم..گلم ۲ماهشه...

ماماان شهین:قربون مامان کوچولو بشما...ببین چه ذوقی داره...

خندیدم و به کارم ادامه دادم...اونقدر که رو صندلی لندویی کنار شومینه خوابم برد..‌.

....باصدای مادر بیدار شدم:هیوا هیوا پاشو مادر شامتو بخور وبخواب...

رفتیم و‌با مادر شام خوردم...بعدازشام یه دمنوش عالی و قوی مادر برام دم کرد و‌داد خوردم...

کوهیار

هرروز کارم شده بود بیمارستان و خونه.تموم فکرم پیش هیوا بود...هزار جور نذر کرده بودم...توکلم به خدا بود....دعای هر نمازم ....



هروز با صبح ‌بخیر به جوجم‌ از خواب پامیشدم وهرشب با لالایی خوندن به نفسم خوابم میبرد و‌روزا تن تن میگذشت و‌ساعت بیرحم تر از قبل زمان و‌میشکافت...الان ۴ماهه دورم‌...ازعشقم...این دوری تب عشقم.‌زیاد کرده که کم نکرده...احساس کردم نفس کم آوردم...پاشدم و‌لباس گرم‌پوشیدم و‌رفتم قدم بزنم...تو فکر بودم تو‌فکر بابام‌ مامانم عاطی جون‌وهیراد از همه مهمتر عشقم کوهیار...که صدای بوق ممتددی و‌شنیدم و بعدش سیاهی..‌

کوهیار

بیمارستان بودم که از بخش ریاست خواستنم...،رفتم سمت دفتر ریاست..در زدم ،،

-:بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com